۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

روش هاى اعتراف گيرى در دادگاه هاى جمهورى اسلامى در سى سال موجوديت اش

روانشناسی شکنجه؛ از قهرمان تا قربانی

پنجشنبه 23 آبان 1387

سخنرانی رضا کاظم زاده در مراسمی به مناسبت انتشار کتاب خاطرات زندان عفت ماهباز

به مناسبت انتشار کتاب "فراموشم مکن"، خاطرات زندان عفت ماهباز مراسمی در شهر کلن آلمان با حضور نويسنده کتاب، دکتر ماشاالله آجودانی و رضا کاظم زاده، روان شناس، برگزار گرديد. در اين برنامه آقای رضا کاظم زاده سخنانی ايراد کرد. اختر قاسمی گزارشی از اين سخنرانی تهيه کرده است که در زير می خوانيد:

رضا کاظم زاده در يک مرکز روان درمانی برای قربانيان شکنجه کارمی کند. اين مرکز يکی از قديمی ترين مراکز درمان قربانيان شکنجه در اروپا است که توسط يک روان پزشک شيليايی (دکتر خورخه بارودی) که خود قربانی شکنجه بوده، در دهه هفتاد تاسيس شده است.
رضا کاظم زاده در ابتدای سخن خود به شکنجه و تاثير گذاری آن اشاره کرد و گفت:
"شکنجه يک وضعيت تاثيرگذاری است. در اين حالت ناراحتی روحی فرد به "طبيعت" و يا گذشته اش مربوط نمی شود بلکه نتيجه ی مستقيم عمل ديگری يعنی اعمال خشونت است. خشونتی که مهم ترين وجه مميزه ی آن سازمان يافته بودنش است. در پديده ی شکنجه ی مدرن، ما با سيستمی روبرو هستيم که به طور منظم و حساب شده از خشونت جهت دست يابی به اهدافی مشخص بهره می برد. به همين جهت برای ايجاد تمايز ميان شکنجه مدرن با تمامی انواع آن در گذشته، از آن به عنوان "خشونت سازمان يافته" نام می برند." کاظم زاده ادامه می دهد: "اطلاعات ما در مورد شکنجه از کجا می آيد؟ اين پرسش مهمی است چرا که پيرامون شکنجه معمولا نوعی سکوت وجود دارد. سکوتی که غالبا بر اساس توافقی ضمنی شکل گرفته است. توافقی که هم از جانب دستگاه اعمال شکنجه و هم در اکثر موارد حتی توسط افرادی که مورد شکنجه واقعه شده اند رعايت می شود."

او اضافه می کند: "در حال حاضر ما سه منبع اصلی در مورد شکنجه در اختيار داريم. طبيعتا در درجه ی اول اطلاعات ما در اين باره به شهادت افرادی برمی گردد که خود مستقيما تحت شکنجه قرار گرفته اند و يا اين که از نزديکان اين افراد می باشند. با اين حال متاسفانه تعداد اين افراد بسيار کم است. بخش دوم اين اطلاعات توسط انجمن های مدنی، ملی و يا بين المللی (انجمن های دفاع از حقوق بشر، کميته مبارزه با شکنجه و غيره) در اختيار عموم قرار گرفته اند. بخش سوم به کارهای موردی يا تحقيقی مربوط می شود که توسط روان درمانگرانی که با قربانيان شکنجه به کار درمان می پردازند منتشر شده است. ميان همه ی اين متن ها شباهت هايی در شيوه های به کارگيری شکنجه و همين طور عواقب آن بر قربانيان به چشم می خورد."
کاظم زاده شکنجه را در نوع مدرن آن يک پديده جهانی ارزيابی می کند و معتقد است که : "در بعضی از کشورها مانند سريلانکا و توگو به طور سيستماتيک اعمال می شود. در بعضی ديگر مانند ايران و عربستان، حتی انواعی از آن (مانند تعزير، سنگسار، قطع اعضای بدن و غيره) به شکل قانونی و علنی به اجرا در می آيد. در برخی ديگر از کشورها (مثلا برزيل)، شکنجه به شکلی مخفی توسط گروه هايی که با دولت رابطه مستقيم ندارند ولی عملا بخشی از دستگاه سرکوب آن به حساب می آيند اعمال می شود.
شکنجه مدرن در اکثر کشورهايی که در چند دهه ی گذشته ساختارهای بنيادی و نهادهای اجتماعی در آن ها به سرعت در حال دگرگونی بوده و همچنان هست به چشم می خورد. فروپاشی نظام های سنتی از يک سو و کمبود و حتی نبود نهادهای اجتماعی برای دربرگيری خيل عظيم مهاجران روستايی در شهرها از سوی ديگر، از مشخصات مهم چنين جوامعی است. در اين کشورها در کنار بحران های اجتماعی و اقتصادی، ما همزمان شاهد بحران عميق فرهنگی هستيم که متاسفانه تا به امروز کمتر به آن توجه نشان داده شده است. بحران فرهنگی در اين جوامع مستقيما به مسئله ی هويت فردی و همچنين نقش های اجتماعی افراد در جامعه مربوط می شود. يکی از دلايل مهم و اوليه بحران که انسان تازه در شهر ساکن شده ی اين جوامع با آن دست به گريبان است به پديده ای مربوط می شود که آن را فرآيند فرهنگ زدايی می نامند.
در اين جوامع يک نوع مدل در روابط جمعی می خواهد جای مدل های گوناگون گذشته را بگيرد. اعمال خشونت سازمان يافته که شکنجه دولتی يکی از انواع آن به حساب می آيد، در واقع ابزاری است که توسط آن مدل فرهنگی حاکم قصد دارد تا تمامی مدل های فرهنگی ديگر و موجود در جامعه را نابود سازد. در واقع از اين زاويه در جامعه ی ما شکنجه وسيله ای است برای اعمال فرآيند فرهنگ زدايی اما در سطح و مرحله ای فردی."
رضا کاظم زاده به کتاب خانم ماهباز اشاره می کند که نشان می دهد شکنجه در اغلب موارد خيلی دقيق و حساب شده صورت گرفته است. او هدف نهايی شکنجه را در کشورهای مختلف متفاوت بررسی می کند و می گويد: "تمايل قدرتمداران به تحميل يک نوع فرهنگ (که در جمهوری اسلامی شکل ايدئولوژی اسلامگرايی به خود گرفته) از طريق نابودسازی ساير مدل های فرهنگی، پيامدهای بی شماری برای افرادی که در چنين نظامی زندگی می کنند دربر داشته است. يکی از نتايج آن، تضادی است که به مرور ميان فرهنگ درونی شده با فرهنگی پديد می آيد که فرد می بايد در جمع به نمايش بگذارد.
در اغلب موارد می شود نوعی شباهت ميان ساختار يک نظام سياسی با منطق حاکم بر شکنجه و اهدافی که از طريق اعمال آن پيگيری ميشوند يافت. روش های شکنجه مدرن که رايج ترين و مهم ترين شان ايجاد درد، محروميت های طولانی مدت، زير پا گذاشتن عمدی تابوهای فرهنگی و ايجاد مدام وحشت می باشند، کم و بيش به شکلی يکسان در تمامی اين نوع کشورها به چشم می خورد و تفاوت ها چندان مهم نيستند. با اين حال اهدافی که حکومت ها در اعمال شکنجه دنبال می کنند گاهی از يک کشور تا کشوری ديگر متفاوت است.
به عنوان نمونه در نظام جمهوری اسلامی يکی از اهداف مهم شکنجه، به ويژه در دو دهه ی شصت و هفتاد، ايجاد تغيير در هويت فرد بود. در حقيقت در کنار استفاده از شکنجه برای گرفتن اطلاعات، اجرای اعترافات علنی، نوشتن ندامت نامه و غيره، همزمان هدف مهم ديگری را نيز دنبال می کردند که آن ايجاد تغييری بنيادی در درون فرد و استحاله ی وی به موجودی تماما جديد و متفاوت بود. اين همان هدفی بود که امروزه "سياست تواب سازی" می نامند. سياست تواب سازی به شيوه ای که در زندان ها به ويژه در دو دهه ی شصت و هفتاد دنبال می شد ويژگی هايی دارد که خاص جامعه ی ما است و به همان شکل و با همان اهداف در نقاط ديگر دنيا ديده نشده است. در واقع می توان در سياست تواب سازی، خطوط اصلی و ويژگی های مهم ساختاری نظام و ايدئولوژی اسلام گرايان حاکم بر ايران را تشخيص داد."
رضا کاظم زاده به قربانی شکنجه و راه هايی که در برابر شکنجه گر دارد می پردازد. او می گويد: "اعمال شکنجه به شيوه ای منظم و هدفمند معمولا دو راه بيشتر پيش پای قربانی باقی نمی گذارد:


عين همين سياست، به شيوه ای اما متفاوت در سطح جامعه نيز عمل می کرد."
رضا کاظم زاده در ادامه اين بحث به حالت خاص ايران و مسئله تواب ها می پردازد او معتقد است که در مورد تواب ها در واقع شکنجه گر موفق شده به هويت و درون شکنجه شده دست يابد. او ادامه می دهد: "اگر به فرضم در ابتدای بحث باز گردم (يعنی همانندی ميان ساختار رژيم سياسی و اهدافی که از اعمال شکنجه دنبال می کند) می توان گفت که در جامعه نيز افراد و شهروندان مجبور بودند که يکی از اين دو راهی که در بالا بدان اشاره کردم را انتخاب کنند. بدين معنا که افراد يا مجبور شدند با کشيدن ديواری هر چه نفوذناپذيرتر ميان دو فضای عمومی و خصوصی از حريم خصوصی زندگی شان دفاع کنند يا اين که با پيوستن به گروه هايی مانند بسيج خود را در اختيار فرآيند فرهنگ زدايی و استحاله ی هويتی قرار دهند."
رضا کاظم زاده معتقد است که تفاوت ميان فرآيند فرهنگ زدايی در داخل زندان با خارج از آن در اين است که در زندان، زندانی تحت شکنجه و برخلاف ميل باطنی خود اين پروسه را طی می کند در حالی که در جامعه فردی که به بسيج می پيوسته به طور داوطلبانه و به خواست خود، خويش را به دست پروسه ی فرهنگ زدايی می سپرده است.
رضا کاظم زاده در ادامه می گويد: "نکته ی اصلی در ايدئولوژی اسلام گرايی که در سال های پس از انقلاب در زندان ها به سياست تواب سازی تغيير شکل داد به مفهوم مرکزی "هويت" و نحوه ی نگاه ايشان به آن بازمی گردد. سرچشمه های ابتدايی و آغازين نگاه قدرتمداران جمهوری اسلامی به موضوع هويت و تلاش برای تغيير آن در شرايط زندان را می بايد در سال هايی جستجو کرد که اينان به جای همراهی با قدرت، به ستيز با آن برخاسته بودند. انگاره هايی که به خصوص در دو دهه چهل و پنجاه هجری شمسی به شکلی منظم در قالب ايدئولوژی اسلامی تکوين و تدوين گشته بودند. در اين دوره مفهوم "هويت" در انديشه ی انقلابيون راديکال (چه از نوع چپ و چه از نوع اسلامی اش)، يکی از مشغله های مهم نظری و همزمان عمل سياسی ايشان بود. نگاه اين افراد به موضوع جامعه، فرد و ارتباط اين دو با يکديگر شديدا تحت تاثير برداشتی بود که از مفهوم هويت پيدا کرده بودند. "
رضا کاظم زاده در اين جا به سه خصوصيت مهم اين نحوه ی نگرش به مسئله هويت فردی که به طور مستقيم با سخن او در ارتباط است می پردازد:



به طور خلاصه و در ارتباط با سخنان بالا روان شناس و روان درمان گر، رضا کاظم زاده چنين نتيجه می گيرد:" در دو دهه ی شصت و هفتاد، در ايدئولوژی حاکم بر سياست تواب سازی در زندان های جمهوری اسلامی هر سه عنصری که در بالا بدان ها اشاره شد وجود داشت. نظريه پردازان و کارگزاران شکنجه می پنداشتند که با شکستن سيستم دفاعی فرد می توانند هويت فردی او را تغيير دهند. و تغيير دادن هويت اجتماعی و فردی وی، در واقع بطالت و عدم حقانيت ايدئولوژی مخالفانشان را به اثبات می رساند و زندانی را حتی در برابر نگاه همرزمانش به ضد-قهرمان تبديل می کند.
از سوی ديگر برای دست يابی به هدف خود از تکنيک های فرهنگ زدايی که به قطع کامل پيوندهای فردی و اجتماعی منجر می گشت، استفاده می کردند. در اين مرحله نيز، فرآيند فرهنگ زدايی برای ايشان تنها با به کارگيری خشونت که در زندان شکل شکنجه به خود گرفت، امکان پذير می گشت.
رضا کاظم زاده معتقد است که "يکی از اهداف مهم شکنجه شفاف ساختن شخصيت و وجود قربانی است." کاظم زاده اضافه می کند: "نگاه سيستم توتاليتر، نگاهی است که می خواهد به درون افراد راه يابد و همه چيز را در وجود و شخصيت قربانی ببيند و کنترل کند. از اين منظر يکی از اهداف مهم شکنجه گر دست يابی به تمامی رازهايی می باشد که قربانی در درون خود پنهان کرده است. در زندان های جمهوری اسلامی اما اين رازها تنها به امور سياسی و روابط فرد با گروه اجتماعی-سياسی اش محدود نمی شود بلکه به تمامی حوزه های زندگی خصوصی او گسترش يافته است. بدين ترتيب با برملا ساختن رازهای درون، بازجو فقط به هويت اجتماعی فرد حمله نمی کند بلکه به طور مستقيم هويت فردی او را هدف قرار می دهد. از ميان بردن رازهای درون به شدت سلامت روحی فرد را به خطر می اندازد و همزمان از او موجودی رام و مطيع می سازد.
ايجاد راز در درون يک گروه و يا واحد اجتماعی يکی از مهم ترين روش هايی است که با توسل به آن يک گروه از يک سو خود را از محيط بيرون و ديگران متمايز می کند و از سوی ديگر ميان اعضايش پيوند و همبستگی ايجاد می کند. (مثال خانواده) با از ميان بردن راز درون در واقع شکنجه گر به حس تعلق فرد به گروه است که حمله می کند. بدين ترتيب مرزهای ميان من و ديگری نيز در هم می ريزند و هويت فرد با حذف تمامی خصوصياتی که وی را در گذشته از ديگران متمايز می نمود، مسخ و دگرگون می گردد.
رضا کاظم زاده به راز جديدی که شکنجه گر با قربانی شکنجه برقرار می کند اشاره می کند و معتقد است که:
اما کار شکنجه گر تنها با ازميان بردن راز به پايان نمی رسد. با از ميان بردن راز درون و شفاف ساختن شخصيت زندانی، همزمان شکنجه گر راز جديدی را جايگزين آن می سازد: اين راز جديد در درون زندانی، به اتفاقاتی برمی گردد که در زندان و در رابطه با شکنجه گر بر او رفته است. بسياری از قربانيان خشونت سازمان يافته حتی سال ها پس از پايان ماجرا و در شرايطی کاملا متفاوت (مثلا حتی پس از آمدن به کشورهای دمکراتيک غربی که در آن ها ظاهرا می توان بدون احساس خطر از آن چه بر آنان گذشته سخن بگويند) قادر به بيان سرگذشت شان در زندان (حتی به نزديک ترين کسان شان) نيستند. بدين ترتيب مرزی جديد در دنيای قربانی شکل می گيرد. مرزی که اين بار او را نه تنها از دژخيمان، بلکه از تمام دنيای اطرافش جدا می نمايد. زندانی پس از رهايی از زندان، اين بار محکوم به حبس ابد در زندانی می شود که بازجويان در درونش تعبيه کرده اند.
از اين زاويه می توان چنين گفت که شکنجه به حس وابستگی و پيوند فرد به گروه های اجتماعی اش و در نهايت حتی به حس تعلق او به نوع بشر است که حمله می کند. شکنجه گر با قربانی اش طوری رفتار می کند که گويی ديگر او به بشريت تعلق ندارد." کاظم زاده نتيجه می گيرد که :"بدين ترتيب هدف نهايی شکنجه ی مدرن نه به حرف آوردن زندانی بلکه خاموش کردن ابدی اوست."
رضا کاظم زاده به روش های شکنجه از جمله شلاق و دستبند کتک زدن و محروميت از غذا و محروميت های ديگر اشاره می کند و می گويد: "همه ی اين روش ها وقتی می توانند کارساز باشند که بر اساس نوعی منطق متناقض شکل گرفته باشند. از يک سو زندانی در دنيايی بسته به سر می برد که در آن همه ی امور زندگی روزانه اش تابع قواعد و نُرم هايی روشن، استثناناپذير و همه شمول است. قواعدی که همه به شکلی وسواس گونه موظف به پيروی از آن ها می باشند. بدين ترتيب همه ی امور مربوط به زندگی فرد تحت فرمان نظمی سخت، مشخص و تغيير ناپذير قرار دارد. از سوی ديگر همين زندانی، در هر لحظه ممکن است سلول و يا بندش تغيير کند، به بازجويی فراخوانده شود و مورد شکنجه قرار گيرد. بدين ترتيب زندانی در دنيايی زندگی می کند که همزمان از دو منطق متفاوت پيروی می کند: از يک سو زندگی اش بر اساس نظمی تغييرناپذير و در نتيجه قابل پيش بينی سازمان يافته، از سوی ديگر در هر لحظه می تواند با امری پيش بينی ناشده (بازجويی، شکنجه و يا تغيير مکان) روبرو گردد."
او با اشاره به کتاب عفت ماهباز می گويد: "در کتاب خانم ماهباز، تغيير پی در پی جای زندانی و تعريف اوين توسط بازجويان به مثابه بازداشگاهی عمومی که در آن افراد در هر لحظه، حتی پس از حکم گرفتن، می توانند بازجويی شوند به همين نکته ی منطق متناقض برمی گردد."
وی در ادامه و در ارتباط با يکی ديگر از تکنيک های مهم برای مرعوب ساختن زندانی می گويد: "سخن گفتن بازجو به هنگام شکنجه دادن زندانی ميان دنيای نمادين واژه ها و درد و جراحت وارد شده بر پيکر زندانی پيوند ايجاد می کند. با اين کار شکنجه گر هدف نهايی خود را که رسوخ به حيات روانی و دنيای ايده ها و احساسات زندانی است در بدن زندانی ضبط می کند. فرانتس کافکا را بعضی از منتقدين آثارش يکی از مهم ترين نويسندگان قرن گذشته می دانند که در آثارش ظهور توتاليتاريسم و پی آمدهای آن را برای بشريت پيش بينی کرده بود. در داستان "گروه محکومين" کافکا به خوبی ويژگی های شکنجه مدرن را توصيف می کند. در اين داستان حکم صادر شده برای مجازات محکوم با آخيشی بر بدنش حک می شود. در واقع کيفر و مجازات با همديگر ترکيب شده اند و بر پيکر زندانی نقش می بندند. بدين ترتيب پيکر قربانی هم محل اجرای مجازات و هم معنای آن مجازات می شود.
رضا کاظم زاده در انتها و در ارتباط با اهميت کتاب هايی از نوع کتاب "فراموشم مکن" متنی را که از قبل تهيه کرده بود خواند که در زير به طور کامل آن را نقل می کنم:
"با درک چنين شرايطی است که می توان به يکی از جنبه های اصلی اهميت نگارش خاطرات زندان (به شيوه ای که در کتاب "فراموشم مکن" با آن روبرو هستيم) پی برد. اين دست از خاطرات زندان، در برابر گفتمان رسمی، تماميت خواه و شديدا ايدئولوژيک حاکمان، تجربه ای فردی و وابسته به شرايط خاص زندانی را قرار می دهد. بيان تجربه ی فردی که در محدوده ی زندگی يک شخص باقی می ماند و به هيچ وجه داعيه ی ايراد گفتمانی عمومی که شرايط و تجربه ی تمامی قربانيان را در بر بگيرد ندارد، يکی از موثرترين روش هايی است که می توان با آن گفتمان ايئولوژيک حاکمان را بی اعتبار و ناموجه ساخت. بدين ترتيب فرد، تجربه ی شخصی خويش را با پرده برداشتن از دنيای درون خويش، در مقابل جمع و در برابر گفتمان رسمی قرار می دهد. موثرترين روش مقابله با گفتمان ايدئولوژيک نظام حاکم، برافراختن گفتمانی جمعی و از نوع ديگر نيست که در مقابل ارزش های يک گروه، ارزش های تماميت خواه يک گروه ديگر را قرار می دهد. اين نحوه ی برخورد تنها شيوه ای بود که تا اين دوره ی اخير، گروه های مخالف نظام های ديکتاوری در ايران، به ويژه از زمان به کارگيری شکنجه مدرن در دهه ی پنجاه، در پيش گرفته بودند. ايشان در برابر نظام ارزشی تماميت خواه حاکمان، نظام ديگری از ارزش های گروهی و جمعی را قرار می دانند. بدين ترتيب درگيری اصلی، نزاع ميان دو ايدئولوژی و دو سيستم ارزش گذاری بود. در اين ميان فرد و پيکرش به هنگام شکنجه، به يکی از حساس ترين صحنه های نبرد ميان دو ايدئولوژی درآمده بود.
از اين منظر نبرد ميان اين دو نظام ايدئولوژيک بر حول مفهوم "قهرمان" از يک سو و همتا و همزادش يعنی "ضد-قهرمان" از سوی ديگر آشکار می شد. بدين ترتيب بدن زندانی به آوردگاه و صحنه ی نبرد ميان دو نيروی متخاصم تبديل می شود که هر کدام حقانيت خويش و عدم اعتبار ديگری را در گروی مقاومت و يا شکست زندانی در پايداری بر سر مواضع خود قرار داده بودند. در چنين وضعيتی، مصاحبه های تلويزيونی و اعترافات علنی هسته ی اصلی روايت حاکمان از کارزار خود با مخالفانشان را تشکيل می داد و بيان قهرمانی های زندانيان (به ويژه از قبال بی توجهی ايشان نسبت به سرنوشت فردی شان) مهم ترين روش برای مخالفان جهت اثبات بی اعتباری گفتمان حاکمان. تلاش حاکمان در اين بود که نشان دهند چگونه فرد بازيچه ی دست گروه هايی بدخواه و نابکار قرار گرفته است و در مقابل سعی مخالفان در نشان دادن اين امر بود که چگونه فرد می تواند بدون توجه به خود و رنج هايی که بر او و پيکرش وارد می آيد، از ارزش های گروه اش دفاع کند و با اين کار در واقع حقانيت آن را به اثبات رساند. در چنين حالتی، هر دو گفتمان در عين اين که شديدا با يکديگر در جنگ و پيکار بودند، اما همزمان با همديگر پيوندی ارگانيک داشتند.
اما امروز با ظهور خاطرات زندان که کتاب "فراموشم مکن" به نظر من يکی از نمونه های بسيار خوب آن است، ما شاهد نشانه هايی از تغييری بنيادی و مهم هستيم. خاطراتی که در برابر گفتمان گروهی، آرمان خواه و ارزش پرست، به توصيف تجربه ی درونی يک فرد در شرايط سخت زندان می پردازد. تجربه ای که در عين بی خاصيت گرداندن ادعاهای حاکمان نه تنها جنبه ی ايدئولوژيک و تماميت خواه ندارد بلکه همزمان خويش را از تجربه ی ساير هم بندانش نيز متمايز می سازد، چه اينان به گروه های مخالف با او تعلق داشته باشند و چه به گروه سياسی خود او. اين که در حال حاضر در جامعه ما خاطرات برخی از زندانيان به يکی از بسترهای مهم رشد و بروز فرديت و فردبنيادی تبديل شده است نکته ای قابل تامل است. در اين خاطره نويسی ها ديگر تجربه ی فردی زندانی به پيکار با گفتمان رسمی و ايدئولوژيک بر نمی خيزد بلکه تنها و به سادگی آن را ناموجه، پوچ و فاقد معنا می سازد. يکی از مهم ترين پی آمدهای چرخش توجه جمع از ارزش های ايدئولوژيک به سمت مصائب و رنج های فردی و شخصی تغييری است که چنين چرخشی در پارادايم "قهرمان" پديد می آورد. پارادايم "قهرمان و ضد-قهرمان" (که در ابتدا حاکمان و متاسفانه به پيروی از ايشان حتی نيروهای مخالف نيز بر آن نام تواب گذاشتند) تا زمانی کاربرد دارد که توافقی ضمنی ميان صاحبان قدرت و مخالفانش بر سر آن وجود داشته باشد. در حالی که يکی از مهم ترين پيامدهای بيان تجربه ی فردی از طريق نقل خاطرات زندان، تبديل پارادايم "قهرمان" به پارادايم "قربانی" است. تغيير چنين پارادايمی در جامعه ما دلايل ديگری نيز دارد که در اين جا فرصت طرح آن ها نيست. مهم ترين نکته اما در اين جا اين است که به ميزانی که چنين تغييری در برداشت عموم و نيروهای اجتماعی صورت بپذيرد، سياست به اصطلاح تواب سازی حاکمان نيز همزمان به تدريج بی اثر می شود. در چنين وضعی حاکمان ديگر نمی توانند مطابق گذشته به سياست خود مبنی بر به حرف آوردن زندانی، نادم ساختن او و اجرای اعترافات علنی و نمايشی ادامه دهند. اگر در گذشته قهرمان صحنه ی کارزار و در نهايت انعکاسی از صحت و يا عدم صحت ارزش های گروه بود که خود را در آثاری که شکنجه بر پيکر فرد باقی می گذاشت نشان می داد، ظهور پديده ی قربانی در فضای عمومی، در واقع فرد را به مثابه يک ارزش در مقابل ارزش های مورد دفاع جمع قرار می دهد.
رضا کاظم زاده در انتهای بحث خود می گويد: "از نگاه من يکی از مهم ترين جنبه های کتاب فراموشم مکن در اين نکته نهفته است." ۱) يا زندانی به قصد حفظ هويت گذشته اش مجبور است مرزی قاطع و عبور ناپذير ميان آن چه هست با آن چه می نماياند در درون خود برقرار سازد. (به رمان "بازيگر شطرنج" اثر استفان زوايگ مراجعه کنيد) ۲) يا اين که "من" زندانی در اثر ناکارآمدی و عدم پايداری مکانيسم های دفاعی روان در هم می شکنند و درنتيجه کارگزاران شکنجه به هدف خود دال بر تاثيرگذاری عميق بر هويت فرد دست می يابند. (مورد توابان) ۱) "اولين نکته اين که در چنين نگاهی هويت امری قائم به ذات و استوار بر خود تلقی می شود که فرد می تواند تنها به خواست خود و با به کارگيری آموزه های ايدئولوژيک آن را از اساس و در ذاتش متحول کند. بدين ترتيب همان طور که پيشتر گفتم از چنين ايده ای همزمان تصور "قهرمان" و همزادش "ضد-قهرمان" نيز زاده می شود. انسانی که هويت خود را تماما از نو بيافريند و سپس آن را بر درون خويش استوار سازد، طبيعتا می تواند در برابر تمامی عوامل بيرونی که قصد دخل و تصرف در آن را داشته باشند ايستادگی کند. به همين ترتيب انقلابی ای که زير شکنجه می شکند، يا به قصد خود چنين تصميمی گرفته (که در اين صورت "خائن" تلقی می شود) و يا اين که در کار خودسازی انقلابی و ساخت هويت جديدش جديت لازم و کافی را به کار نگرفته است. در هر دو حالت مقصر اصلی خود او می باشد و کارگزاران شکنجه تنها نقشی درجه دو می يابند. در واقع مقاومت به مهم ترين معيار درستی و حقانيت ايدئولوژی درمی آيد. قهرمان که در ابتدا خود زاده ی ايدئولوژی بود، پس از تولدش، رسالت اثبات حقانيت آن ايدئولوژی را از طريق به کارگيری خشونت (مبارزه ی قهرآميز) و يا مقاومت در برابر خشونت (به ويژه خشونت) برعهده گرفت. ۲) نکته مهم ديگر اين است که برای ساخت اين هويت انقلابی، گسست کامل از فرهنگ موجود (که تحت عنوان واپس گرا يا غرب زده متهم می شود) ضرورت دارد. در اين حالت ايدئولوژی بر جای فرهنگ می نشيند و فرآيندهای فرهنگ زدايی به بخشی مهم از تکنيک های ساخت و پرداخت هويت انقلابی درمی آيد. بدين ترتيب "خودسازی انقلابی" اسلام گرايان انقلابی اين دوره را بايد در پرتوی مفهوم "فرهنگ زدايی" بازخوانی کرد. ۳) نکته سومی که در تفکر اسلام گرايان به مثابه مهم ترين ابزار برای ساخت و سپس حفظ هويت و روحيه ی انقلابی نقشی مهم ايفا می کرد، به موضوع خشونت مربوط می شد. بدين معنا که در کادر فرآيند فرهنگ زدايی که بر گسستی دو جانبه از دو فرهنگ (يکی بومی و ديگری متاثر از غرب) استوار بود، مهم ترين ابزار برای ساخت هويت انقلابی، اعمال خشونت بود. در اين دوره ايدئولوژی اسلام گرايی در افراطی ترين شکلش خشونت را تحت عنوان مفاهيمی هم چون "قهر و کينه ی انقلابی" تئوريزه کرد و نمونه ی آرمانی (ايده آل-تيپ) آن را در مفهوم شهادت (به ويژه در بازخوانی روايت امام حسين) متحقق ساخت. در اين شرايط، هم به کارگيری قهر به مثابه مهم ترين روش مبارزه و هم قربانی قهر حاکمان واقع شدن، هر دو از اهميت ويژه ای در ايدئولوژی اسلامگرايان برخوردار بود. به کارگيری قهر فرد را به مبارزی انقلابی تبديل می کرد و مورد قهر حکومت واقع گشتن او را تا مرتبه ی قهرمان که برترين مرحله اش شهادت بود، بالا می کشيد.

[گزارش اختر قاسمی از اين مراسم را با کليک اين جا بخوانيد]

[سخنرانی دکتر ماشاالله آجودانی در همين مراسم. کليک کنيد]

مکانيسم پيچيده شکنجه جنسی، گفتگوی مهيندخت مصباح با رضا کاظم زاده، دويچه وله

جمعه 13 شهريور 1388


شکنجه‌ی زندانی برای دستيابی به "راز" او، روشی مرسوم در بازداشت‌گاه ‌هاست. تجاوز جنسی به زندانی اما "راز"ی است که گاه، قربانی و متجاوز هر دو بر مکتوم ماندن‌اش می‌کوشند. دليل چيست و درمان کدام است؟ گفتگو با رضا کاظم‌زاده.

رضا کاظم‌زاده، روان‌درمانگر و پژوهشگر مسائل اجتماعی از همکاران موسسه‌ای در شهر بروکسل است که به روان ‌درمانی پناهندگان و شکنجه‌شدگان می‌پردازد.

دويچه وله: رسانه‌ای شدن بحث تجاوز در بازداشتگاه‌های ايران و همدردی افکار عمومی با قربانيان تجاوز جنسی، کمکی به شکستن تابوهای فرهنگی در اين موارد می‌کند؟
رضا کاظم‌زاده:
مسلما. قربانی تجاوز برای صحبت کردن در باره شکنجه‌ای که به او اعمال شده، نياز به فضای امن دارد. عمومی شدن اين بحث‌، کمک می‌کند که قربانی احساس اعتماد بيشتری برای صحبت کردن پيدا کند. توجه و حساسيت افکار عمومی در عين حال، زمينه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پيشگيری از چنين آزاری را هم فراهم می‌سازد.

خط تمايز تجاوز جنسی با ساير آزارهايی که نسبت به زندانی اعمال می‌شوند، در چيست؟
تجاوز يا آزار جنسی يکی از انواع شکنجه است. در شکنجه‌ی غيرجنسی، شلاق می‌زنند، اعدام نمايشی می‌کنند، گرسنگی می‌دهند، زندانی را تنها می‌گذارند و غيره. اما تجاوز جنسی، شکنجه‌ای است که مربوط به تابوهای فرهنگی می‌شود. با تجاوز جنسی، يکسری قراردادهای فرهنگی و اخلاقی مرسوم زيرپا گذاشته می‌شود. مکانيسم فشار تجاوز جنسی بسيار پيچيده‌تر از ساير آزارهاست و چون با تابوهای فرهنگی سر و کار دارد، به راحتی قابل بازگو کردن نيست.

چرا تجاوز جنسی، در مقايسه با شکنجه‌های ديگر، شديدتر ارزشيابی می‌شود؟ مثلا آيا روندی که منجر به اعتراف‌گيری می‌شود، شدت کمتری دارد؟
تفاوت‌ها در هدف است. از زندانی اعتراف گرفته می‌شود تا با نمايش آن، در رابطه فرد با گروهش اختلال ايجاد کرده يا او را در ميان آن گروه منزوی و بی‌مقدار کنند. اما تجاوز، با مسائل جنسی مربوط است که کاملا خصوصی است و وقتی علنی شود، ايجاد شرم می‌کند. با تابوهای فرهنگی مربوط است. بازجو مانند اعترافات، تجاوز را علنی نمی‌کند، بلکه آن را چون رازی بين خود و زندانی نگاه می‌دارد. پيچيدگی موضوع در اين است که فرد قربانی، در حالت ترس و نگرانی به سر می‌برد که مبادا اين راز برملا شود. از يک‌طرف احساس تحقير و از طرف ديگر احساس گناه می‌کند و چون نمی‌خواهد در باره اين وضع حرف بزند، از ديگران فاصله می‌گيرد.

به همان آغاز صحبت برمی‌گرديم. دامنه‌دار شدن بحث تجاوز، کمکی به افشای مکانيسم اين فشار نيست؟ در جامعه ما بيشتر از متجاوز، تجاوز شونده است که احساس شرم و گناه می‌کند.
چرا. در بحث اعتراف مهم اين است که ما از پارادايم قهرمان و ضد قهرمان بيرون بياييم و توقع نداشته باشيم که افراد درهر شرايطی عقايد خود را به جان خود يا خانواده‌شان ترجيح دهند. اين است که بايد همه جا اعلام شود اين حرف‌ها تحت شکنجه زده شده و اعتباری ندارد.
در مورد مسائل جنسی موضوع فرق می‌کند. صحبت کردن در باره تجاوز و ياد کردن از فرد به عنوان قربانی، کمک می‌کند که او بتواند دوباره با محيط ارتباط سالم برقرار کند و از انزوا و احساس گناه دور شود.

تفاوت عوارض شکنجه‌های غيرجنسی با آزار جنسی چيست؟
تفاوت تجاوز با شکنجه‌های ديگر اينست که شلاق خوردن و گرسنگی کشيدن و تنهايی زندانی با آزاد شدن، قطع می‌شود اما حقارت و شرم و درد ناشی از تجاوز با اتمام دوران زندان پايان نمی‌گيرد. فرد مورد تجاوز قرار گرفته، مدت‌‌ها با بدن خود و مناسبات جنسی دچار مشکل می‌شود. سردمزاجی در زنان يا ناتوانی جنسی در مردان از جمله اين مشکلات هستند. مردان زندانی که به آنها تجاوز جنسی مکرر در پريودهای طولانی شده، ديگر تمايل نسبت به جنس مخالف را از دست می‌دهند و احساس می‌کنند هويت جنس‌شان دستخوش تغيير شده است.
برای درمان عوارضی که بر شمرديد، چه توصيه‌ای به قربانيان می‌توان کرد؟
شيوه‌های مختلفی هست. يکی از شايع‌ترين آنها روان درمانی است. اساسا شکنجه در يک رابطه اعمال می‌شود. يعنی فرد قربانی در رابطه با انسان ديگری، جراحت‌ها و ناراحتی‌هايی را متحمل می‌شود. در نتيجه، درمان نيز بايد در يک رابطه آغاز شود. مشکلی که از طريق رابطه ايجاد می‌شود، بايد در خلال رابطه معالجه شود. وجود "ديگری" برای اين افراد خيلی مهم است. منظور تنها روانشناس يا روانپزشک نيست، فردی از خانواده نيز می‌تواند همراهی کند
بايد به خانواده‌ها آگاهی داد. خانواده‌ها بارها از من پرسيده اند در باره شکنجه و تجاوز بايد حرف زد يا نه؟ بسياری فکر می‌کنند بهتر است سکوت کنند، در حاليکه‌ سکوت، انزوا و فراموشی و احساس تنهايی فرد قربانی را تشديد می‌کند.

قربانی را چگونه بايد آماده درمان کرد؟
نبايد در هر حالتی قربانی را به حرف زدن مجبور کرد. قربانی تنها در شرايطی که به طرف صحبت اعتماد کند، به زبان می‌آيد. مرکزی که من در آن کار می‌کنم، علاوه بر درمان دونفره، درمان گروهی هم دارد. يعنی افراد آسيب‌ديده با يکديگر فعاليت‌های فرهنگی و ورزشی مشترکی انجام می‌دهند. مهم اين است که فرد اجتماعی شود و با دنيای بيرون، رابطه دوباره پيدا کند.

آيا فراگير شدن بحث تجاوز و آزار زندانی در ايران، موجب شده که برخی بيماران شما راحت‌‌تر در باره تجربه‌های خود صحبت کنند؟
من واکنش‌های متفاوتی ديده‌ام. برخی هستند که سال‌ها در اين مورد حرف نزده‌اند و نياز به روند طولانی برای شکستن سکوت دارند. تاثيری که من ديدم، اين است که بخشی از مراجعان من دوباره ناراحت و منقلب شده‌اند، کابوس‌ها و دردهای بدنی آنها شروع شده و احساس گناه می‌کنند. کسانی هستند که می‌گويند چرا ما در ايران نيستيم که کمکی بکنيم.
بازگشت به گذشته، مشکلات زيادی برای مريض‌های من داشته، اما انرژی‌های مثبتی را هم آزاد کرده است. من کسی را داشتم که حدود ۲۰ سال با هيچکس در باره دوران زندان و آزارهايی که ديده بود، صحبت نکرده بود. رويدادهای اخير موجب شد که او رفته رفته شروع کرد با اطرافيان خود در باره تجربه‌هايش حرف زدن و اين برايش خيلی مثبت بود. عواطف و احساسات عميقا سرکوب شده در اين افراد زنده شده‌‌اند.

در بررسی اين مسئله يا تشويق ديگران به صحبت، تا کجا بايد پيش رفت؟ کسانی می‌گويند در تشريح خشونت‌های رايج نبايد زياد وارد جزييات شد، زيرا همين خودش ممکن است خشونت‌آفرين باشد.
اين درست است که واداشتن قربانی به گفتن همه جزييات، فشار زيادی بر اوست. اما وقتی واقعيت‌ها نوشته و شرح داده شد، نگاه موشکافانه به آن در همه جنبه‌ها مهم است. من که کار درمانی می‌کنم، بايد در باره درمان بنويسم، خبرنگاران بايد گزارش‌ها را طرح کنند و نويسنده با قلم و تخيل خود، زندگی و ماجرايی را بازسازی ‌کند.
هدف شکنجه‌گر اينست که رازی را از درون زندانی بيرون بکشد. اما با تجاوز، همزمان راز ديگری به زندانی می‌دهد. اين راز، فشار و آزاری است که به او وارد کرده ولی گفتنی نيست. هرگونه اطلاع رسانی در باره شکنجه و تجاوز، کمکی است به افشای اين راز که قرار بوده تنها بين زندانی و زندانبان بماند. برملا کردن اين راز خود بخود مکانيسم تجاوز و آزار جنسی را دچار اختلال می‌کند.

مصاحبه‌گر: مهيندخت مصباح
تحريريه: کيواندخت قهاری

جامعه مدنی در مظان اتهام: نگاهی به دور جدید اعترافات علنی


رضا کاظم زاده

اين مطلب بخش نخست مجموعه ای سه قسمتی است که در آن رضا کاظم زاده، به تحليل دور جديد اعترافات علنی پرداخته است. رضا کاظم زاده روان‌شناس بالينی و فارغ‌ا‌لتحصيل دانشگاه آزاد بروکسل است. او هم‌چنين علاوه بر مطالعه و تحقيق در زمينه شکنجه، اعتراف گيری و پديده تواب سازی در ايران، در يک مرکز روان درمانی برای قربانيان شکنجه کار می کند.

مقدمه

برای بررسی نگاه حاکمان فعلی به رويدادهای اخير و همينطور دور جديد اعترافات علنی، در اين مقاله تنها به تحليل جلسه اول اين محاکمات که در روز شنبه اول اوت ۲۰۰۹ برگزار شد ميپردازم چرا که بسيار روشنتر از جلسات بعدی، مقاصد و انتظارات ايشان را در حال حاضر از برگزاری چنين نمايشاتی عيان ميکند. در اين اولين جلسه ی محاکمه بازداشت شدگان اخير، نکاتی جلب توجه ميکند که تامل بر سر آنها ميتواند ما را در فهم نگاه حاکمان فعلی و احتمالا پروژه های آتی آنها ياری رساند.

من بحث خود را در سه بخش تنظيم کرده ام. در بخش اول به کادر، فرم کلی و نحوه ی صحنه آرايی دادگاه ميپردازم، در بخش دوم متن کيفر خواست معاون دادستانی را مورد بررسی قرار ميدهم و در قسمت پايانی نظری به سخنان برخی از متهمين در دادگاه و يا در مصاحبه های مطبوعاتی پس از آن خواهم انداخت.

در تمامی رژيمهای تماميت خواه که نظام جمهوری اسلامی از نوع ناقص و ناتمام آن به شمار می آيد، تفاوتی اساسی ميان سياستمداران شناخته شده ی آن نظام با نيروهای امنيتی اش وجود دارد. در اين نظامها غالبا انجام “کارهای کثيف” برعهده ی ارگانهای امنيتی است. اگر ايدئولوژی رسمی حکومت در زبان سياست مدارانش اغلب يکدست، نامتغيير و گاه حتی شديدا خشک و انعطاف ناپذير به نظر می آيد، نيروهای امنيتی ايشان درست برعکس نگاهی تماما عملگرايانه به مسائل جاری و حتی خود مقوله ی ايدئولوژی دارند.

نحوه ی برگزاری اعترافات علنی در صحن دادگاه ظاهرا اينبار تماما توسط اين نيروها طراحی شده و به همين دليل نيز بيش از گذشته از خصوصيت انعطاف پذيری و سياست طراحی گام به گام برخوردار بوده است. معمولا سازمانهای اطلاعاتی تلاش ميکنند تا خود را به طور مستمر با رويدادهای اجتماعی، بين المللی و همينطور نحوه ی آرايش نيروهای مخالف تطبيق دهند. در کادر چنين رويکردی، بهترين و موثرترين سياست در واقع نداشتن سياستی روشن، قابل شناسايی و بويژه قابل پيش بينی است. با اتخاذ اين روش در حقيقت ميکوشند تا به شکلی موثرتر در برابر رويدادهای حساب نشده ی آتی که سياستهای مرحله ای و زمان بندی شده شان در جامعه ايجاد ميکند واکنش نشان دهند و تا حد امکان آنها را کنترل کنند و يا مسيرشان را تغيير دهند.

بدين ترتيب اينان قبل از وارد عمل شدن در ابتدا چند گزينه را به طرق گوناگون در سطح جامعه مطرح ميکنند، در گام بعدی و متناسب با واکنشهای نيروهای مختلف و حاضر در صحنه يکی از آنها را برميگزينند و سپس به همين منوال مسير خود را به مرور می يابند و ادامه ميدهند. به عنوان نمونه در اين سری اعترافات علنی که در غالب دادگاه های اخير طراحی شده است، در ابتدا از وجود چنين اعترافاتی خبر دادند و سپس در مرحله ی بعدی برخی از نمايندگانشان در مجلس خواهان پخش هر چه سريعتر آنها از رسانه های رسمی شدند. با اين حال و همزمان با اين اظهار نظرها، يکی از وزيران کابينه ی رئيس جمهور فعلی اعلام ميکند که پخش سراسری اعترافات در شرايط فعلی مطلوب نيست و دست آخر نيز هيچکدام از اين دو گزينه را انتخاب نميکنند و روش سومی را در پيش ميگيرند: پخش سراسری دادگاه “اغتشاش گران حوادث اخير”. از اين زاويه دادگاهای اخير را ميتوان هم برپايی اعترافات علنی تلقی کرد و هم نکرد.

از يک سو ما ديگر شاهد ضبط و پخش تلويزيونی و برنامه ريزی شده ی مصاحبه هايی که هدفشان به طور واضح و روشن پخش اعترافات افراد و شرح مبسوط تخلفات ايشان است نيستيم بلکه با دادگاهی روبروييم که در آن سيستم قضايی (يعنی تنها ارگانی که رسما و بر اساس قانون اساسی قوه ای مستقل و بی طرف به شمار می آيد) با حضور دادستان، قاضی، متهم و در اين دو دادگاه آخر حتی وکيل مدافعه، سعی دارد تا از “حقايق پشت پرده ی اغتشاشات اخير” پرده بردارد. در اين حالت قاعدتا “برملا شدن حقيقت” ديگر نبايد امری پيشاپيش روشن که دست اندرکاران پشت پرده اش جزئيات آن را مو به مو ميدانند تصور شود بلکه ظاهرا فرآيندی است که به مرور بايد به روشن شدن تمامی نقاط مبهم و تاريک واقعيت (مثل هر نوع دادگاه ديگری) بينجامد. تغيير دادن شکل ظاهر اعترافات و پنهان کردن آن در درون سيستم قضايی که بر اساس نص صريح قانون اساسی قوه ای جانبدار نميباشد، بيشترين تلاشی است که برگزارکنندگان دادگاهای اخير از خود نشان داده اند.

از سوی ديگر اما برگزاری دادگاه های اين چنينی را ميتوان شکل جديدی از اعترافات علنی قلمداد کرد چرا که : ۱) نظام قضايی در جمهوری اسلامی در عمل و از همان ابتدا تا به امروز قوه ای جانبدار بوده و هست، ۲) متهمين از شرايط متعارف و لازم برای دفاع از خود و حتی داشتن يا انتخاب وکيل محروم بوده اند، ۳) و از همه مهمتر دفاعيات متهمين به طور واضح و با توجه به خود متن کيفرخواست در درجه ی اول بر اساس اعترافات دسته جمعی و استثنا ناپذير ايشان نهاده شده است.

با اين حال در اين دوره ما همزمان شاهد اين امر نيز هستيم که ظاهرا بسياری از مقامات مهم کشوری (که آخرينشان يکی از مشاوران درجه اول آقای احمدی نژاد بود) ديگر از بکار بردن واژه ی “اعتراف” احتراز ميکنند و به جای آن ترجيح ميدهند تا از “افشاگری” متهمين سخن بگويند. ظاهرا در اين دوره ما وارد مرحله ای شده ايم که در آن تمام آحاد گوناگون جامعه، از شخص رئيس جمهور (بويژه در مناظره های رياست جمهوری) گرفته تا دادستان و قاضی و متهم و “جاسوس اسرائيل و امريکا” و غيره، همگی يک صدا به “افشاگری” ميپردازند. تغيير تبليغاتی “اعترافات” به “افشاگری” هميشه يکی از ترفندهای مهم نظامهای اطلاعاتی در کشورهايی مانند ايران، چين، کره ی شمالی و غيره ميباشد که در جايی ديگر مفصلتر به آن خواهم پرداخت.

صحنه پردازی

دادگاه علنی روز شنبه يکم اوت ۲۰۰۹، به ترتيبی که توسط رسانه های خبری جمهوری اسلامی منعکس شد، پيش از آنکه محکمه ای عادی و مطابق با قوانين موجود باشد، شکل جديدی بود از اعترافات علنی. در تاريخ سی ساله ی جمهوری اسلامی نحوه ی صحنه آرايی اعترافات مخالفان شکلهای گوناگونی به خود گرفته است که براساس اهداف و نحوه ی اعترافگيری ميتوان آن را به سه دوره تقسيم کرد.

الف) دوره ی اول: پارادايم ايدئولوژی

شروع دوره ی اول را ميتوان با آغاز دهه ی شصت همزمان پنداشت. در اين دوره رژيم با اعمال شکنجه در زندانها در مجموع دو هدف عمده را دنبال ميکرد:
بدست آوری هرچه سريعتر اطلاعات مورد نياز جهت رخنه کردن و ضربه زدن به تشکيلات مخفی سازمانهای سياسی که به پيکار قهرآميز با او روی آورده بودند. از يک سو استفاده از انواع و اقسام روشهايی که موجب دردهای شديد جسمانی ميگشت و از سوی ديگر برقراری جو رعب و وحشت به طور پيوسته و در شديدترين اشکالش، مهمترين راه کارهای بازجويان برای کسب سريع اطلاعات بود.

پس از اين دوره ی فشار شديد و بی وقفه، هنگامی که بازجويان ظاهرا به اين نتيجه ميرسيدند که زندانی ديگر اطلاعات به روز و قابل ارزشی در اختيار ندارد، ايجاد تغيير در هويت فردی به هدف اصلی اعمال خشونت سازمان يافته تبديل ميگشت. برای دست يابی به چنين هدفی که ضمنا به وقت بيشتری نيز احتياج داشت، بکارگيری شکنجه ی روانی يا “شکنجه ی سفيد” نقش اول را بازی ميکرد. شيوه ها، نتايج و اهداف شکنجه ی سفيد را بايد درون مجموعه ی آنچه امروز “سياست تواب سازی” در آن دوره ميناميم فهميد. در عمل و در اکثر مواقع، بازجويان هر دو هدف را همزمان تعقيب ميکردند هرچند بنا به شرايط يکی از آنها ميتوانست از اولويت بيشتری برخوردار باشد.

در مورد اول، شکنجه به دلايل سياسی و برای حفظ و تثبيت قدرت سياسی انجام ميشد در حالی که در مورد سياست تواب سازی، اعمال شکنجه را تنها در چارچوب ايدئولوژی ای که به آن سمت و سو داده بود ميتوان فهميد. در اين حالت دوم، هدف ديگر نه گرفتن اطلاعات و يا حتی برپايی اعترافات علنی بلکه تغيير کيفی و راديکال کل نظام فکری و شخصيت انسانی فرد بود. از اين رو بود که يکی از معروفترين مديران زندان در آن دوره (اسدالله لاجوردی) زندانهای جمهوری اسلامی را “دانشگاههای آدم سازی” ميناميد. بدين ترتيب شکنجه به ابزاری در خدمت ايدئولوژی درآمد و تلاش می نمود تا حقانيت و درستی چنين ايدئولوژی ای را به اثبات برساند. در اين حالت شکنجه هم نتيجه و هم ابزاری برای به نمايش درآوردن مشروعيت ايدئولوژی تلقی ميشد.

برای آن که يک نظام سياسی بتواند در برخورد با مخالفينش از شکنجه به شيوه ای علنی و مکرر استفاده کند، ميبايد که از پيش خشونت را به ارزشی مطلق تبديل کرده برای آن نوعی قداست و کرامت قائل باشد. اعمال خشونت انقلابی چه پيش و چه پس از انقلاب اسلامی، يکی از مختصات اصلی ايدئولوژی اسلامگرايان محسوب ميگشت. خشونت با دو مفهوم “جهاد” و “شهادت” به صورت مفهوم مرکزی و بنيادی ايدئولوژی اسلام گرايان انقلابی درآمد. از يک سو مفهوم “جهاد” راه را برای توجيه اعمال خشونت به دشمن باز ميکرد، و از سوی ديگر “شهادت”، خشونت بر فرد رفته را نه تنها متعالی ميساخت بلکه حتی او را به استقبال و جستجوی آن ميفرستاد. بدين ترتيب خشونت علاوه بر استفاده ای که از آن در صحنه ی سياست به عمل می آمد به يکی از مهمترين راه کارها برای ساخت انسانی نوين و هويتی جديد تبديل گشت. پس از انقلاب، انسان نوين اسلامی در فرآيندی که خشونت همچنان عنصر اصلی و سازنده ی آن به شمار می آمد در دو چهره ی ظاهرا متفاوت “بسيجی” (نماد خشونت خود آزارانه) و “تواب” (قربانی خشونت دگرآزارانه) پا به عرصه ی جهان نهاد. بسيجی و تواب در واقع دو روی يک سکه، يعنی پروژه ی انسان سازی نظام جمهوری اسلامی، هستند.[۱] در ايدئولوژی اسلام گرايان انقلابی، خشونت در فرآيند شکلگيری هويت اين دو نمونه ی آرمان اسلامی، نقشی درجه اول برعهده داشته و دارد و به همين دليل نيز اعمال شکنجه در درون زندانها نه به طور مخفی بلکه اغلب توسط حکم مستقيم حاکمان شرع انجام ميشد.

در حقيقت ميتوان گفت خشونتی که در پيش از انقلاب توسط انقلابيان اسلام گرا در قالب “فلسفه ی شهادت امام حسين” و يا “خودسازی انقلابی” (که همان اعمال خشونت خودآزارانه بود) تئوريزه شده و پالايش يافته بود، پس از انقلاب در عمل با کتک زدن مخالفان در خيابان، اعمال شکنجه در زندانها و کشتن آنها در دادگاههای چند دقيقه ای تحقق يافت.

بدين ترتيب ميتوان چنين نتيجه گرفت که در اين دوره اعمال خشونت در تمامی شکلهای گوناگونش، در قالب تفکری ايدئولوژيک که هم دين محور بود و هم انقلابی، توجيه ميشد و به همين جهت نيز سعی چندانی از جانب حاکمان برای پنهان ساختن آن صورت نميگرفت. البته به اين نکته نيز همزمان بايد توجه داشت که در اغلب تئوريهای انقلابی مخالفان رژيم در اين دوره نيز که به جنگ قهرآميز با حکومت روی آورده بودند، خشونت ايدئولوژيک رنگ و بويی روشن و صريح از تقدس با خود داشت.

در دهه ی شصت در کنار سياست تواب سازی که در درجه نخست فرد زندانی را در مرکز توجه قرار داده بود، ما شاهد يکسری مصاحبه های تلويزيونی و پخش سراسری آنها از طريق رسانه های رسمی نيز بوديم. در اين اعترافات و برخلاف سياست تواب سازی، هدف اصلی نه فرد بلکه گروه اجتماعی-سياسی او بود. در اين دست از اعترافات علنی در درجه ی نخست ايدئولوژی گروه و سپس خط مشی سياسی آن بود که مورد حمله قرار ميگرفت. اگر شکنجه در سياست تواب سازی ميبايست به متحول شدن فرد و تغيير ماهيت درونی او بينجامد (تغيير ايدئولوژی فردی)، در مصاحبه های تلويزيونی از همان شکنجه برای وادار ساختن فرد به افشای “اسرار” درونی گروه سياسی اش استفاده ميشد. در مورد اول هدف تغيير ايدئولوژی در فرد بود و در حالت دوم افشا و بی اعتبار کردن همان ايدئولوژی اما در سطح گروه های اجتماعی-سياسی افراد. در انتهای مصاحبه های تلويزيونی در اين دوره و در اکثر موارد سرچشمه و دليل اصلی انحرافات فرد و همينطور سازمان سياسی اش، “انحراف ايدئولوژيک” معرفی ميشد.

از اين منظر ميتوان ايدئولوژی را، چه در غالب سياست تواب سازی و چه در چارچوب مصاحبه های تلويزيونی، پارادايم حاکم بر سياست نظام در برخورد با مخالفانش در اين دوران دانست. پارادايمی که در خصوصيات بنيادی و پی آمدهای عملی اش همزمان نوعی نزديکی ميان حاکمان و مخالفانش (که در مقابل ايدئولوژی حاکمان از ايدئولوژی ديگری پيروی ميکردند) پديد آورده بود.

ب) دوره ی دوم: پارادايم امنيت

از ابتدای دهه ی هفتاد به مرور ما وارد مرحله ی تازه ای از اعترافات علنی در جمهوری اسلامی ميشويم. در اين دوره بويژه گفتمان ايدئولوژيک با گذشت زمان روز به روز کمرنگ تر شده و در نتيجه از بکارگيری واژه هايی مانند “محارب با خدا”، “مفسد فی الارض” و غيره نيز که در گذشته به مثابه اتهام اصلی مخالفان شمرده ميشد، فاصله گرفته شد. کمرنگتر شدن گفتمان ايدئولوژيک به مثابه گفتمان حاکم (هم در ميان حاکمان و هم در ميان خيل گسترده ای از مخالفان)، بطور منطقی با کنار گذاشتن تدريجی سياست تواب سازی در درون زندانها همراه بود. در واقع وجود “پروژه های انسان سازی” در يک نظام استبدادی بطور مستقيم به وجود و اهميت ايدئولوژی در گفتمان رسمی آن نظام بستگی دارد.[۲]

پخش سراسری اعترافات هاله اسفندياری، يحيی کيان تاجبخش و رامين جهانبگلو در اين دوره را که در تير ماه سال ۱۳۸۸ از تلويزيون سراسری ايران پخش شد ميتوان به مثابه نمونه هايی که گذار از مرحله ی اول به مرحله ی دوم را به نمايش ميگذارند مورد مطالعه قرار داد. در اين مصاحبه ها که اغلب در فضايی کاملا متضاد با گذشته انجام ميگرفت، ديگر افراد از اعتقادات و بويژه ايدئولوژی خود در گذشته سخن نميگفتند، به شرايطشان در زندان (گفتگو با بازجو و دلايل تغيير و تحولشان در آن شرايط) اشاره نميکردند و مهمتر از همه بازگشت مجدد خود را به دامن اسلام دليل اصلی باز شدن چشمان و سخنان امروزشان معرفی نميکردند. در اين دوره حتی ابراز و يا اصرار بر ندامت و همچنين تقاضای بخشش کمتر به چشم ميخورد.

فضای اعترافات و نحوه ی صحنه پردازی در اين دوران نيز تفاوتی چشمگير با گذشته پيدا کرد. برخلاف دهه ی شصت که در آن اعترافات علنی اغلب توسط بازجويان، حاکمان شرع و يا مديران زندانها و در فضايی خالی و دهشت انگيز که به طور مدام محيط زندان را به ذهن متبادر ميکرد صحنه گردانی ميشد، در اين دوره با دقت و وسواس بسيار تلاش ميکردند تا صحنه ی اعترافات به مصاحبه های ژورناليستی و در فضايی امن (شبيه به محيط زندگی خصوصی) تبديل شود.

در اين حالت فضای مصاحبه ها ديگر نه انعکاس شرايط دشوار حبس بود و نه قصد داشت تا حس وحشت را در بيننده تشديد کند. هدف ديگر نه به نمايش گذاشتن پروژه انسان سازی (تواب) بود و نه اثبات برتری ايدئولوژی اسلامی، بلکه درست برعکس کوشش ميشد تا تغيير در گفتمان فرد هر چه کمتر به شرايط زندان پيوند داده شود.

در مقابل فضای اعترافات علنی در دهه ی شصت که بر توليد حس وحشت در بيننده تاکيد داشت، در اين دوره ظاهرا هدف برگزارکنندگان چنين نمايشهايی، ايجاد احساس امنيت بود. به منظور تشديد چنين حسی بود که ديگر در اين مصاحبه ها از سئوال و جوابهای بازجومآبانه، مصاحبه های دسته جمعی، اشاره به زندان، جرم و اتهام، ابراز ندامت و تکرار گفتمان ايدئولوژيک رسمی خبری نبود. در دوره ی اول رياست جمهوری احمدی نژاد موضوع امنيت به کادر اصلی بسياری از اقدامات دولت در عرصه های مختلف تبديل شد.

با اين حال اعمال خشونت در اين دوره نيز همچون گذشته مهمترين روش حکومت برای حل مشکلات جامعه تلقی ميشد. استفاده ی راهبردی از خشونت را ميتوان در روابط ديپلماتيک دولت با کشورهای غربی بر سر مسئله ی انرژی اتمی، در “طرح امنيت اجتماعی” برای حل مشکل “نا امنی” در جامعه و در برخورد با مخالفان (که در اين دوره بويژه از روزنامه نگاران، وبلاگ نويسان و روشنفکران معترض و يا دگرانديش شکل گرفته بودند) به خوبی مشاهده نمود.

با اين تفاوت مهم که در اين دوره اعمال خشونت جنبه ی نمايشی پيدا کرد و از درون زندانها به ميدانهای شهر (اعدامهای علنی در فضای عمومی، دور گرداندن “اشرار” در شهر، برخورد با کسانی که با نحوه ی پوشش شان اين بار نه به “بد حجابی” بلکه به بر هم زدن “امنيت اجتماعی” متهم ميشدند و غيره) منتقل شد. اگر در گذشته کار توجيه و حتی تقدس بخشيدن به خشونت، در درجه ی اول برعهده ی ايدئولوژی انقلابی حاکمان (در قالب “فلسفه ی مبارزه و شهادت” در شيعه) نهاده شده بود، در اين دوره خشونت در درجه نخست به ابزاری سياسی مبدل شد که حاکمان از آن ظاهرا برای ايجاد و حفظ امنيت شهروندان استفاده ميکردند. در واقع تبديل اعمال خشونت به امری نمايشی در ملا عام، تلاش جديدی بود برای مشروعيت دادن دوباره به خشونت و در صحنه نگاه داشتن آن در پهنه ی عمومی به مثابه ابزاری ضروری و اجتناب ناپذير. بنابراين در اين دوره ما همزمان شاهد دگرديسی مفهوم خشونت از امری تماما ايدئولوژيک به ابزاری در درجه ی نخست سياسی (جهت حفظ يا برقراری امنيت بين المللی، امنيت داخلی و همينطور امنيت شهروندان) بوديم که مشروعيت خود را از به نمايش گذاشتن توانايی هايش در برقراری امنيت در بخشهای گوناگون حيات اجتماعی کسب ميکرد.

بدين ترتيب در اين دوره پارادايم اصلی نظام، چه در برگزاری اعترافات علنی و چه برای مشروعيت بخشيدن به شکلهای گوناگون خشونت در حل معضلات اصلی دولت و جامعه را ميتوان پارادايم امنيت ناميد.

ج) دوره سوم: پارادايم قانون

در دوره ی اول و تا حدود زيادی در دوره ی دوم، اعترافات به شکلی علنی پخش ميشد در حالی که محاکمه افراد در دادگاه اغلب به صورت غير علنی برگزار ميشد و گاه حتی رسانه های رسمی از حق شرکت در آنها محروم بودند. در حقيقت در آن دو دوره دادگاه بيشتر حکم صحنه ی تسويه حساب خصوصی حاکمان با مخالفانش را پيدا کرده بود.

با اين حال در روز شنبه اول اوت، ما شاهد عکس اين داستان بوديم: حاکمان تا بحال از پخش اعترافات متهمين به سبک گذشته خودداری کرده اند در حالی که دادگاه متهمان جريانات اخير را (البته نه به شکل زنده ولی با ذکر جزئيات توسط رسانه های رسمی) به شکلی وسيع انعکاس ميدهند. ظاهرا تا اين لحظه پخش اعترافات را، چه به خاطر تاثيراتش در درون جامعه ايران و چه به خاطر انعکاسی که در خارج پيدا خواهد کرد، صلاح ندانسته اند يا اينکه در مرحله بندی های خود زمان ديگری برای آن در نظر گرفته اند.

در دهه ی شصت صحنه ی اصلی اعترافات علنی محيط زندان بود، در دوره ی بعدی در محيطی “امن” شبيه به فضای زندگی خصوصی و در کادر مصاحبه های ژورناليستی انجام گرفت و در اين دوره ی آخر که جلسه ی روز شنبه پيش درآمدی بر آن محسوب ميشود، اعترافات در صحن دادگاه انجام ميپذيرد.

در دور اول حاکمان قدرت سياسی و بويژه برتری ايدئولوژيک خويش را در برخورد با گروههای سياسی که آشکارا قصد سرنگونی او را داشتند به نمايش ميگذاشتند، در حالی که در دور دوم با واداشتن روشنفکران دگرانديش، روزنامه نگاران و وبلاگ نويسان معترض به اعتراف، تلاش ميکرد تا از مقاصد پنهان و وطن فروشانه ی پشت پرده ی اين افراد خبر دهند. در اين دوره محور اصلی جرايم، اقدام بر عليه “امنيت کشور” بود و از وجه ايدئولوژيک اعترافات بسيار کاسته شده بود.

در دور سوم، تا آنجايی که از نحوه ی برگزاری دادگاه و اعترافات متهمين شناخته شده برمی آيد ميتوان چنين نتيجه گرفت که اين بار سعی دارند تا از يک سو وجاهت قانونی خود را در نگاه جهانيان به تماشا بگذارند و از سوی ديگر مخالفين خود را به آن سوی خط قرمز فعاليتهای قانونی پرتاب کنند.

از ابتدا تا به امروز، نظام جمهوری اسلامی برای توجيه سرکوب مخالفان خود از دو ابزار سود برده است: ايدئولوژی و سياست. متهمين يا به دليل مخالفت با اسلام (با اتهاماتی از قبيل “مفسد فی الارض” يا “محارب با خدا”) محاکمه ميشوند يا به دليل اقدام بر عليه حاکميت سياسی. به مرور و با فاصله گرفتن از سالهای اول انقلاب جنبه ی ايدئولوژيک اتهامات در بعد تبليغاتی اش روز به روز کم رنگ تر گشت در حالی که جنبه ی سياسی آنها افزايش يافت. چنين امری را از خلال کيفرخواست هايی که به تازگی توسط معاون دادستان در دادگاه قرائت شدند، ميتوان به روشنی دريافت. ما به جز در ابتدای متن کيفرخواست، ديگر نه اشاره ای مستقيم به اسلام و آيات قرآنی ميبينيم و نه از مخالفين با القابی مانند “محارب با خدا” و “مفسد فی الارض” نام برده ميشود.

در اين دور هيچکدام از متهمينی که در روز اول سخن گفتند به فاصله گرفتن خود از ايدئولوژی رسمی حاکميت اعتراف نکردند. حتی از تمايل صريح به براندازی حاکميت نيز حرفی در ميان نبود. اينان معترضانی معرفی شدند که پيش از دستگيری، حکومت را به نقض قانون و ارتکاب جرائم انتخاباتی متهم ميکردند و حالا در اعترافاتشان به ويژه از قانونمند بودن نظام از يک سو و قانون شکنی خود از سوی ديگر سخن ميگفتند. بدين ترتيب و تا به اينجا ميتوان چنين فرض گرفت که پارادايم اصلی و حاکم بر اعترافات کنونی، پارادايم قانون است. به همين خاطر است که اين بار محيط دادگاه (قانون مدارترين فضای موجود در يک نظام) به عنوان صحنه ی برگزاری اعترافات انتخاب شده است. اما برای روشن تر شدن ماهيت اين دوره ی جديد از اعترافات علنی نگاهی دقيقتر به متن کيفرخواست ضروری است. در بخش دوم اين مقاله، به بررسی موشکافانه ی اين متن خواهيم پرداخت.

رضا کاظم زاده

[۱] برای بحث مفصلتر پيرامون رابطه ی ايدئولوژی اسلام گرايان انقلابی در پيش از انقلاب با سياست تواب سازی در دهه ی شصت به مقاله ی من تحت عنوان “نقش انديشه های اسلام انقلابی در پيدايش سياست “تواب سازی” (بحثی در باب نگاه اسلامگرايان به فرهنگ)” در آخرين شماره ی مجله ی باران (پاييز ۸۸) که در دست انتشار است مراجعه کنيد.
[۲] البته ميان گفتمان سياسی و رسمی در يک نظام و بافت و ساختار درونی آن رابطه ای يک سويه و علت و معلولی برقرار نيست. بدين معنا که کاهش يافتن گفتمان ايدئولوژيک در بيانات رسمی حکومت در اين دوران را نميتوان قطعا به حساب کاهش نقش آن در ساختار درونی حاکميت گذاشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نگاهى ديگر بر بوف كور - مصاحبه رادیو همبستگی با رضا کاظم زاده

ادبيات، فرهنگ و جامعه از منظر روان‌شناسي - کتاب جدید از رضا کاظم‌زاده



adabiatfarhangvajamee.jpg


ادبيات، فرهنگ و جامعه از منظر روان‌شناسي

نویسنده: رضا کاظم‌زاده
نشر باران، سوئد، چاپ نخست 2008‏

‏«ادبيات، فرهنگ و جامعه از منظر روان‌شناسي»، عنوان کتاب تازه‌اي از رضا کاظم‌زاده است که به‌تاز‌گي توسط نشر ‏باران منتشر شده است. ‏

کتاب در دو بخش تنظيم شده است. بخش نخست شامل چهار مقاله است به‌نام‌هاي «تابوي فرويد در ايران»، «بوف كور، ‏فرويد، و نقد ادبي»، «معضل هويت مردانه در آثار هدايت» و «نقش ترديد در بوف‌كور صادق هدايت».‏

در بخش دوم سه مقاله ارائه شده است: «طرح تئوري ارتباط در روان‌شناسي خانواده»، «زبان، ارتباط و قراردادهاي ‏اجتماعي» و «آسيب‌شناسي فرهنگ ايراني در ارزيابي تفاوت‏هاي انساني و ميان گروهي».‏

کاظم‌زاده در مقاله‌ نخست خود که «تابوي فرويد در ايران» نام دارد، درباره‌ آثاري که از فرويد به زبان فارسي ترجمه ‏شده است مي‌نويسد: «نوشتن درباره‏ زيگموند فرويد به‌زبان فارسي و براي فارسي‌زبانان كاري دشوار است، چرا كه ‏فرويد جزو آن دسته از نويسندگاني است كه به‌قول كامو "همه او را مي‏شناسند ولي هيچ كس آثارشان را نمي‏خواند". ‏متاسفانه در جامعه‏ ما بعضي نويسندگان و متفكران، عوام‌زده شده‏اند. يعني افكار، تئوري و آثارشان به‌نحو وحشتناك و ‏مسخ‌كننده‏اي ساده و مثله شده است. از اين شمار مي‏توان از ماركس، انگلس، فرويد و دست آخر ژان پل‌سارتر نام برد. ‏افكار و تئوري اين نويسندگان در غالب كتاب‏هايي با عناويني چون "ماركس (و يا فرويد) به‌زبان ساده" و يا ترجمه‏هاي ‏معدود و مملو از اشتباه به‌ما معرفي شده‏اند. طرفداران و يا مخالفين آن‌ها نيز غالباً بدون خواندن آثارشان و اغلب با ‏مطالعه‏ رساله‏هاي نويسندگان ديگري كه انديشه‌ آن‌ها را نقد کرده‏اند، درباره شان به‌قضاوت مي‏نشينند. افكار و ‏تئوري‏هاي دشوار و متون تخصصي، در ظرف‏هاي كوچك و ساده، و مطابق با طبع بي‌حوصله‏ خوانندگان غير حرفه‏اي ‏ريخته شده و در معرض استفاده‏ي آن‌ها قرار گرفته‏اند.»‏

رضا کاظم زاده روان‌شناس باليني و فارغ‌ا‌لتحصيل دانشگاه آزاد بروکسل است. او هم‌چنين روان‌درمانگر خانواده نيز ‏هست و دوره‌ تخصصي اين رشته را در دانشگاه کاتوليک لوون گذرانده است. وي در حال حاضر در دو موسسه‌ روان ‏درماني در شهر بروکسل مشغول به کار است.‏

کتاب فوق را مي‌توانيد از کتابفروشي‌هاي محل خود و يا از طريق نشر باران ‏info@baran.st‏ تهيه کنيد.‏

در ضمن مصاحبه رضا کاظم زاده با رادیو زمانه در باره این کتاب را میتوانید در آدرس زیر بشنوید:

http://zamaaneh.com/schedule/2008/12/post_732.html

گفتاری پیرامون خشونت سازمان یافته – مصاحبه ی رادیو همبستگی با رضا کاظم زاده

نقش «تــــردید» در بوف كور صادق هدایت*


مفهوم و عنصر ساختاری «تــــردید» نقش بسیار مهمی، چه در معنا، چه در ساخت بوف كور[1] دارد. در این مقاله به اختصار و تحت عناوین گوناگون، کارکرد مفهوم «تردید» در متن ادبی، در ساختار نحوی روایت و همچنین در معنای متن باز می‌شود. همچنین به نقش متفاوت تردید در دو روایت بوف کور پرداخته خواهد شد.

1. تـــردیـــد در متـــن ادبـــی

خالق یك اثر ادبی در مقام نویسنده، می‏تواند خود را در موضع‌های مختلفی نسبت به اثرش قرار دهد. اولین و متداول‏ترین مورد این است كه نویسنده خود را در جایگاه دانای كل قرار دهد و امكان هرگونه «دیدگاه» و یا پرسپكتیوی را در اثر و در ارتباط با خویش از میان بر‏دارد. در چنین حالتی خواننده می‏پذیرد كه نویسنده از تمامی اتفاق‌ها، روابط میان قهرمانان، گفتارها و حتی حالات درونی و ناخودآگاه ایشان با اطلاع باشد. بدینترتیب نویسنده گاهی اطلاعاتی در مورد رفتار قهرمانانش و دلایل بروز آنها ارایه می‏دهد كه حتی از دیده‏ی خود شخصیتهای داستان نیز پنهان مانده‏اند. بهعنوان نمونه در «آینه‏های دردار»[2]، نویسنده نه تنها اتفاق‌های مربوط به قهرمان داستانش را با جزئیات بیان می‏كند، بلكه در مورد تمام نگرانی‏ها، خیالات، افكار آشكار و پنهان او نیز اطلاعات دقیقی در اختیار خواننده می‏گذارد و حال و هوای شخصیت داستان را از خود او نیز بهتر می‏داند و بیان می‏كند. بهعنوان مثال در همان ابتدای داستان، از زبان نویسنده می‏خوانیم كه قهرمان اصلی داستان در فرودگاه لندن و در انتظار پروازش به برلن، بر نیمكتی دراز كشیده كه ناگهان دو پلیس به سراغش می‏آیند و از او گذرنامه می‏خواهند. سپس یكی از پلیسها از او تاریخ تولدش را می‏پرسد كه او فقط سالش را بهخاطر می‏آورد: «سالش را گفت، 1326 كه می‏شود 1948. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته‏ایم كه یادمان بماند. می‏بایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصله‏ی دو بار جاكن شدن مادر بهدنیا آمده‏ام و مادر یادش نبود كه به عید آن سال چند ماه مانده بود كه نان باز گران شده بود و پدر دنبال كار می‏گشت.»[3]

نویسنده آن چنان با زندگی درونی و خلق و خوی قهرمان خود انس دارد كه سخنان او را با «می‏بایست بگوید» تصحیح و تكمیل می‏كند.

در چنین شرایطی نویسنده علاوه بر آن كه دانای مطلق است، سخنانش نیز در ورای «راست و دروغ» و «نیك و بد» قرار می‏گیرند و خواننده بدون كوچكترین تردیدی در «درستی» سخنان او مسیر داستان را دنبال می‏كند. اساسا در اینجا سخن گفتن در باره‏ی «راست یا دروغ بودن» اطلاعاتی كه نویسنده در اختیار خواننده‏ی خود می‏گذارد، بی‏معنا است. به شروع داستان «آینه های دردار» توجه كنید: «در فرودگاه لندن، بر نیمكتی هنوز خوابش نبرده بود كه صداهایی شنید، دستی هم به شانهاش خورده بود."

حال طرح این پرسش كه آیا آن مكان واقعاّ فرودگاه بوده و یا اگر بوده، فرودگاه لندن بوده یا جایی دیگر، از پایه و اساس اشتباه است. اثر ادبی هر چند بازنمودی (représentation) از واقعیت است (البته این اصل در مورد همه‌ی انواع ادبی از جمله شعر صادق نیست)، با این حال رونوشت آن محسوب نمی‏شود چرا كه بهدنیای خیال تعلق دارد و در نتیجه به قول تودوروف ورای «آزمون حقیقت» (l’épreuve de verité) قرار می‏گیرد. با اینهمه الزام دیگری وجود دارد كه نویسنده- دانای كل موظف است بدان گردن نهد: «اصل هماهنگی درونی» (le principe de cohérence interne). بر طبق این اصل مثلاً نویسنده نمی‏تواند یكبار از قهرمانش در فرودگاه لندن بنویسد و چند صفحه بعد و در مورد همان واقعه، از فرودگاه بروكسل حرف بزند. به بیان دیگر باید نوعی منطق درونی و همخوانی در تكرار و یا ارتباط وقایع با یكدیگر وجود داشته باشد.

نوعی دیگر از ادبیات وجود دارد كه در آن نویسنده از عرش دانای كل به زمین می‏آید و به فردی مانند سایر افراد و حتی شخصیت‏های عادی داستان تبدیل می‏شود. در این حالت، نوشته در درون دیدگاه و كادر ویژه‏ای مطرح می‏شود. لذا تابع امكانات و محدودیت‏های فردی و انسانی می‏شود. خود این امر كه نویسنده در جلد انسانی همانند انسانهای واقعی دیگر بر صحنه ظاهر شود، موجب می‏شود اطلاعات و نظراتش در مورد قهرمانان و رویدادها نسبی شود و دیگر از قطعیت بیچون و چرای مورد قبل (نویسنده-دانای كل) برخوردار نباشد.

بهعنوان نمونه، «برادران كارامازوف» اثر داستایوسكی را در نظر بگیریم. دیدیم كه در داستان گلشیری، با این كه گفتمان نویسنده همهجا حاضر است، موضع مكانی و زمانی وی معلوم نیست و هرگز بهعنوان یك «فرد» حتی تحت لوای ضمیر پنهان «من» و یا «ما»، به خواننده معرفی نمی‏شود، اما در «برادران كارامازوف»، داستان با معرفی قهرمان اصلی و نویسنده هر دو همزمان آغاز می‏شود: «آلكسی فیودوروویچ كارامازوف پسر سوم یك مالك زمین ناحیه‏ی مـا بنام فیودورپاولویچ كارامازوف بود (...).»[4]

برخلا‏ف نوع اول كه در آن نویسنده كوچك‏ترین اطلاعی در مورد خویش به خواننده نمی‏دهد (چرا كه اساساً موقعیتش در مقابل اثر چنین امری را ایجاب نمی‏كند: نویسنده در این حالت موجودی است خارج از زمان و مكان واقعیت داستانی)، در اینجا نویسنده-راوی در مقام فردی متعلق به همان ناحیه‏ای كه ماجرا در آن به وقوع پیوسته، ظاهر می‏شود. در این حالت می‏توان از پرسپکتیو ویژه‏ای در رمان سخن گفت كه در آن نویسنده به حكم ساخت داستان، موظف است تنها به انتقال اطلاعات جمع‏آوری شده، نقطهنظرات شخصی و یا گفته‏ها و شنیده‏های دیگران، بسنده كند. در نتیجه تغییر مهمی در ساختار متن ایجاد می‏شود: نویسنده دیگر نه تنها داننده‏ی همهچیز نیست، بلكه خود آن چیزهایی را هم كه می‏داند باید از روی احتیاط و مشروط بیان كند. در صفحه‏ی بعد، وقتی نویسنده-راوی در مورد خودكشی زن اول فیودورپاولویچ كارامازوف می‏نویسد، دلایل آن را با حدس و گمان ابراز می‏كند: «احتمال می‏رود كه با این اقدام خواسته باشد استقلال خود را به منصه ظهور رساند و علیه خرافات اجتماعی و استبداد خانواده و نزدیكان خود علم طغیان برافروزد.»[5]

یا دو پاراگراف بعد در مورد عشق متقابل میان زن و شوهر می‏نویسد: «اما راجع به عشق، چنین به نظر می‌رسد كه با وجود زیبایی آدلایدا ایوانوونا نه او و نه فیودور پاولوویچ هیچكدام بویی از عشق نبرده بودند.[6]

جملههایی مانند «احتمال می‏رود»، «چنین بهنظر می‏رسد»، «شاید»، «گویی» و غیره ، سخن نویسنده- راوی را در حد اظهار نظر شخصی پایین می‏آورد.[7]

با این حال خود این امر كه در «برادران كارامازوف»، نویسنده- راوی به‌طور مستقیم در ماجراها شركت ندارد و با شخصیت‏ها درگیر نیست، او را فردی عینی‏گرا (objectif) جلوه می‏دهد و هرچند ممكن است اطلاعاتش ناقص و محدود باشد ولی دلیلی وجود ندارد كه مثلاً بخواهد پنهانكاری كند و یا به خواننده دروغ‏ بگوید. در نتیجه تنها باید جایی به سخنان او با تردید نظر كرد كه خود وی سخنانش را با شك و تردید بیان می‏دارد. در چنین حالتی البته «اصل هماهنگی درونی» باید همچنان رعایت شود و مثلاً یك جا فیودوروویچ كارامازوف «پست و فاسد» معرفی نمی‏شود و جای دیگر «شریف و نجیب».

گروه سوم رمانهایی هستند كه در آن نویسنده، همزمان یكی از شخصیتهای اصلی رمان نیز هست. در این موارد ما برای تمایز موضع نویسنده نسبت به دو مورد بالا (نویسنده- دانای كل و نویسنده- راوی)، نویسنده را راوی- قهرمان می‏نامیم. اگر سخنان نویسنده- دانای كل در اثر ادبی ورای «راست و دروغ» یا «درست و نادرست» قرار می‏گیرد، شخصیت‏های یك داستان برعكس می‏توانند دروغگو و یا راستگو باشند. راست و دروغ در اینجا نه در ارتباط با دنیای بیرونی (دنیای خواننده‏ی داستان) بلكه درباره‏ی دنیای درونی متن (واقعیت داستانی) است كه معنا می‏یابد. دروغگویی راوی حتی در بعضی از انواع ادبی (مانند رمانهای پلیسی)، نقش مهم و درجه اولی را در ساخت داستان بازی می‏كند. در این شرایط وضعیت به مراتب پیچیده‏تر می‏‏شود: در مقام نویسنده و راوی، سخنان وی ورای آزمون حقیقت (L’épreuve de verité) قرار دارند، در حالی كه بهعنوان قهرمان داستان، گفته‏هایش می‏توانند «درست یا نادرست» و «راست یا دروغ» باشند. بهعنوان مثال در یكی از رمانهای آگاتا كریستی به نام «قتل راجر آكروید» (le meurtre de Roger Ackroyd) خواننده هیچگاه در طول داستان به راوی شك نمی‏كند، در حالی كه او تحت لوای یكی از شخصیت‏های داستان می‏‏تواند دروغ بگوید و دروغ هم می‏‏گوید و خواننده را از همان ابتدا گمراه می‏‏كند.

البته راوی بهعنوان قهرمان اصلی داستان، گاهی می‏تواند حتی بدون هیچ نیتی در توصیف وقایع تردید كند. در رمانی مانند «بیگانه» اثر آلبر كامو، راوی كه قهرمان اصلی نیز هست، داستانش را چنین آغاز می‏كند: «امروز مامان مرد. یا شاید هم دیروز بود، نمی‏دانم.»

ساخت بوف كور نیز به این نوع سوم (راوی- قهرمان) تعلق دارد: راوی از آنجایی كه قهرمان اصلی داستان نیز هست و حكایتش در واقع سرگذشت خود اوست، از موقعیت متناقض و پیچیده‏ای برخوردار است و خواننده[8] را بههنگام مطالعه‌ی اثر، به اجبار بر سر دو راهی قرار می‏‏دهد: آیا راوی در ارتباط با واقعیت درونی متن همیشه و در همه‏ی موارد راست می‏گوید و یا دروغ هم گفته است؟ آیا تمام اطلاعاتی كه در اختیار خواننده قرار می‏‏دهد مستند و متكی به دلایل غیر قابل انكار هستند یا در ارزیابی و بیان بعضی از موارد دچار اشتباه شده است؟

نكته‏ی مهم در اینجا این است كه بدون در نظر داشتن محتوای داستان، فرم و ساخت داستان به گونه‏ای انتخاب شده است كه تردید در مورد سخنان راوی حكم یكی از عناصر سازنده‏ی صورتبندی و بافت متن محسوب می‏شود.



2. تردید در ساختار نحوی روایت

در بخش دوم درست از هنگامی كه راوی بهطور جدی روایت سرگذشت خود با لكاته را می‏آغازد (از ص 84)، صرف افعال از زمان حال به زمان گذشته (گذشته‏ی ساده، استمراری و بعید) تغییر می‏‏یابند. كاربرد زمان گذشته در متن و در ارتباط با آنچه به احساسات و عقاید و افكار راوی مربوط می‏شود، میان راوی خالق متن و راوی در متن فاصله ایجاد می‏کند.[9] مثلاً راوی در مورد احساس خود به همسرش چنین می‏نویسد: «(...) نه تنها او را میخواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میكشید كه لازم دارد و آرزوی شدیدی میكردم كه با او در جزیره‏ی گمشده‌ای باشم كه آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میكردم كه یك زمین لرزه یا طوفان و یا ساعقه‏ی آسمانی همه این رجاله‏ها كه پشت دیوار اطاقم نفس میكشیدند، دوندگی میكردند و كیف میكردند؛ همه را میتركانید و فقط من و او میماندیم.» (ص 90 و 91)

تمام این افعال در زمان گذشته‏ی ساده یا گذشته‏ی استمراری صرف شده‏اند و به گذشته‏ی راوی (یعنی به راوی در متن) مربوط می‏شوند، لذا نمی‏توان با حتم و یقین همان احساسات را به امروز و زمان حال راوی (یعنی راوی خالق متن) نسبت داد. این نكته كه آیا راوی در حین نوشتن همچنان تمام ذرات تنش، ذرات تن همسرش را می‏‏طلبند یا خیر را نمی‏توان بهطور مستقیم از خود متن نتیجه گرفت. فاصله‌ی زمانی میان راوی خالق متن و راوی در متن، نوعی ابهام و تردید در دستیابی به حالات، افكار و احساسات كنونی راوی بههنگام تحریر حكایتش در ذهن خواننده تولید می‏نماید.

البته در اینجا شاید این ایراد گرفته شود كه استفاده‏ی راوی خالق متن از زمان گذشته، نه بهدلیل تغـیـیر احساسات و عواطفش بلكه به این خاطر است كه او زمانی به تحریر سرگذشتش همت کرده كه دیگر همسرش در قید حیات نیست. خود ما نیز بههنگام سخن گفتن از عواطف‏مان در مورد مردگان، از زمان گذشته استفاده می‏كنیم.[10] با این حال این بدین معنا نیست كه امروز دیگر احساساتمان در مورد متوفی تغییر كرده و یا اگر او هنوز زنده می‏‏بود، ما طور دیگری در مورد او فكر می‏‏كردیم. در اینجا باید به این نكته توجه کرد كه منظور من از «تردید در ساختار نحوی»، تردید و ابهامی است كه بافت كلام در ذهن خواننده‏ی فرضی ایجاد می‏كند و این كه در داستان بوف كور خواننده‌ی فرضی تا به انتها كوچكترین اشاره‏ی مستقیم و یا برهان كافی در اختیار ندارد تا بداند كه زن راوی اكنون دیگر زنده نیست. منظور از تردید در این بخش، نه تردید در ذهن خود راوی، بلكه شك و ابهام در ذهن خواننده است. در واقع این شك و تردیدی است كه راوی خود به دقت و با مهارت بینظیری می‏كوشد تا به انتها در ذهن خواننده‏ی خویش زنده نگاه دارد، چرا كه تا انتهای داستان، قتل و حتی مرگ همسرش را با زبردستی خاصی از نگاه خواننده پنهان ‏ساخته است. عناصر و جزئیاتی در داستان وجود دارند كه تا خواننده به آخر ماجرا نرسد، نمی‏تواند معنای حقیقی آنها را دریابد. حضور این عناصر به تنهایی كافی است تا در ذهن خواننده ابهام و سردرگمی ایجاد شود.

خلاصه آن كه استفاده‏ی منظم از زمان گذشته در مورد احساسات و عواطف در متن شكافی میان راوی در متن و راوی خالق متن ایجاد می‏كند و در نتیجه مانع برقراری رابطه‏ی این همانی میان آن دو می‏شود.

3. تردید در معنای متن

در این حالت سوم، عامل تردید از ذهن خواننده به ذهن خود راوی انتقال می‏یابد و علاوه بر مورد بالا كه در آن تردید عنصری مربوط به بافت متن بود، نوع دیگری از تردید نیز در محتوای متن روی می‏نمایاند كه مستقیماً به فحوای كلام راوی و معنای متن برمی‏‏گردد. راوی در حكایتش به كرات از كلماتی مانند «شاید»[11]، «مثل این بود»[12]، «مثل اینكه»[13]، «گویا»[14] و غیره استفاده می‏‏كند. حالتمندی (modalisation) در كلام و كاربرد مكرر قیود شك و گمان موجب می‏‏شود تا حتمیت و قطعیت معنایی متن از میان رفته جای خود را به تردید و شك بدهد.

از سوی دیگر راوی حتی پیرامون وقایع و عناصر مهمی كه بافت اصلی داستان او را می‏سازند نیز تردید دارد و خواننده را نیز به ناگزیر دچار شك می‏كند. مثلاً راوی در آن بخشی كه به شرح رمان خانوادگی خویش می‏پردازد نمی‏داند آنكه از آزمایش مارناگ زنده بیرون آمده پدرش بوده است یا عمویش. گاهی نیز حتی در ابتدا امری را با صراحت عنوان می‏كند ولی چند صحنه بعد و تحت تاثیر اتفاقات جدید نظرش عوض می‏شود. مثلاً وقتی در مورد ماجرای ازدواجش با لكاته می‏نویسد، با اطمینان می‏گوید كه همسرش شب عروسی باكره نبوده است (ص78) و یا این كه فاسقهای جفت و تاق دارد (ص88)، ولی درست چند صفحه بعدتر می‏‏نویسد: «فهمیدم هرچه باو نسبت می‏دادند افترا و بهتان محض بوده. از كجا هنوز او دختر باكره نبود؟ از تمام خیالات موهوم نسبت باو شرمنده شدم.» (ص162)

احساسات و خیالات متضاد و آشتیناپذیر راوی نسبت به لكاته موجب می‏شود تا عقاید و افكارش نیز بین دو قطب عشق و نفرت (و حتی گاهی هر دو در آن واحد) نوسان كنند. بیطرف نبودن او در طرح قضایا و مداخله‌ی عواطف شدید و متغیر و گاه متضاد از اعتبار گفتههای او بیشتر می‏كاهد و شك را در دل خواننده افزون‏تر می‏سازد.

نوع دیگری از تردید معنایی در متن وجود دارد كه بهواژه‏های به‌كار گرفته شده در متن و یا ضد و نقیضگویی در مكان‏های مختلف اثر ربط ندارد بلكه به این امر برمی‏‏گردد كه بخش بزرگی از اطلاعات راوی با واسطه و غیر مستقیم كسب شده‏اند: حكایت آشنایی پدر و مادر، عشق دیوانه‏وار پدر به مادر، ازدواج آنان و تولد راوی، عشق عمو به مادر، مصاف پدر و عمو با مار ناگ بر سر مادر، مرگ پدر، سپردن راوی به هنگام نوزادی به عمه و ترك دیار مادر، دادن بغلی شراب زهرآلود به عمه بهعنوان تنها یادگاری مادر به فرزند كه در مجموع اساس تمام و كمال رمان خانوادگی او را تشكیل می‏دهند، همه و همه توسط دایه برای او نقل شده است. از طرف دیگر می‏دانیم كه سرگذشت خانوادگی راوی به روایت دایه، تنها حكایتی نبوده كه او از دیگران شنیده است:

«از پدر و مادرم چند جور حكایت شنیده‏ام، فقط یكی از این حكایتها كه ننجون برایم نقل كرد، پیش خودم تصور می‏كنم باید حقیقی باشد. (...)»(ص78)

در واقع بدون نقل روایت های گوناگون و یا لااقل شرح دلایل و براهین عینی كه بر اساس آنها داستان دایه را بر سایر داستان‏ها ترجیح داده است، گزارش دلخواه خود را شرح می‏دهد. دایه از حالت‌ها و اتفاق‌های دوران بچهگی راوی و لكاته نیز داستان‏های زیادی برای او تعریف كرده است. با این همه نقش او تنها به نقل داستان خاتمه نمی‏‏یابد، بلكه وی اطلاعات بسیار مهمی نیز در طی داستان در اختیار راوی قرار ‏داده كه نقش بسیار برجسته‏ای در سیر ماجراها بازی می‏كنند: آمدن شبانه‏ی لكاته بر بالین راوی، دوختن پیراهن برای بچه، گذر شبانه‌ی پیرمرد خنزرپنزری از اتاق همسرش، شپش گذاشتن رختخواب لكاته، آبستن بودن وی و غیره و در یك كلام، بخش اعظم اطلاعات راوی در مورد همسرش توسط دایه به او منتقل شده است. معذالك اینكه آیا دایه در انتقال خبر، همه چیز را به طور كامل اطلاع می‏دهد یا اخبار سر و ته بریده و ناقص تحویل راوی می‏دهد، این كه همیشه راست می‏گوید یا گاهی نیز به دلایلی كه به خودش مربوط می‏شود، دروغ نیز گفته است، بر خواننده معلوم نیست. در واقع اساساً ارتباط اصلی راوی با دنیای خارج از صافی دایه می‏گذرد. بنابراین تركیب و درهم آمیخته‌گی مشاهدات مستقیم راوی با تمامی آن مطالبی كه از دایه نقل می‏كند، سبب می‏شود تا خواننده با تردید بیشتری به درستی یكایك اجزای داستان بنگرد.

نكته‏ی آخری كه تردید را در ذهن خواننده به نهایت می‏رساند، وضعیت روحی، جسمانی و موقعیتی است كه راوی در آن اقدام به نوشتن ماجرای زندگی خود کرده است. می‏دانیم كه راوی در حالت تب و درست پس از قتل همسرش در حالی كه لكه‏های خون هنوز به عبا و شال گردن‏اش چسبیده‏اند، در حالت سرگیجه و اضطراب و هیجان، شروع به نوشتن سرگذشت خویش می‏کند. شرایطی كه در آن انسان مدام بین سلامت مشاعر و هذیان در نوسان است. در نتیجه خود شرایط جسمانی و روحی نویسنده نیز باید از همان ابتدا شك و تردیدی جدی در ذهن خواننده نسبت به آنچه می‏‏گوید، ایجاد کند.

اگر در ابتدا گفتم كه ساختار نحوی روایت به همراه بیاطلاعی خواننده از مرگ لكاته تا به انتهای داستان، موجب تردید در ذهن خواننده می‏‏شود، در مورد آنچه به سلامت روانی و جسمانی راوی مربوط می‏‏شود، از همان آغاز اعلام صریح وضعیتی كه در آن قصد دارد تاریخچه‏ی زندگی‏اش را بر كاغذ بیاورد (یعنی پس از کشتن همسرش که در پیوند اول آورده شده است)، نوع و بعد دیگری از تردید را وارد متن می‏‏گرداند.

4. تفاوت نقش تردید در دو بخش روایت

ساخت و نظام بخش اول با بخش دوم تفاوت دارد، لذا تردید نیز به عنوان عنصری مهم در صورتبندی داستان، در این دو بخش به طور متفاوت عمل می‏‏كند. بدینترتیب در بخش اول تردید مفهومی است در ارتباط با عالم محسوسات و به ویژه قوه‏ی بینایی، در حالی كه در بخش دوم در ارتباط با شنیده‏ها و گفته‏هاست كه ظاهر می‏شود. به بیان دیگر، در بخش اول تردید متعلق به دنیای دیداری راوی است در حالی كه در بخش دوم تردید پدیده‏ای است متعلق به دنیای شنیداری او. در بخش دوم اگر راوی بخش مهمی از تاملاتش را بر شنیدههایش از دایه استوار می‏کند، در بخش اول تاكید راوی بر ادراكات بصری خود وی و آن چیزی است که در نظرش ظاهر شده است. با این حال در اینجا نیز راوی به صراحت از آنچه دیده سخن نمی‏‏گوید، بلكه به توصیف چیزهایی می‏‏پردازد كه بر او ظاهر شده‏اند و خود وی اطمینان قطعی در درستی و صحت آن اتفاقات ندارد. لذا وقوع‏شان در واقعیت داستانی مورد تردید است.

به اولین توصیفات او در مورد ظاهر شدن زن اثیری توجه كنید: «در این دنیای پست پر از فقر و مسكنت، برای نخستین بار گمان كردم كه در زندگی من یك شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلكه فقط یك پرتو گذرنده، یك ستاره‏ی پرنده بود كه بصورت یك زن یا فرشته بمن تجلی كرد (...)» (ص12)

راوی از «شعاع آفتاب»، «پرتو گذرنده» و «ستاره‏ی پرنده»ای سخن می‏گوید كه در مقابل او به صورت یك «زن یا فرشته» ظاهر شده است.

توجه به این نكته در اینجا اساسی است كه سخن راوی به آنچه واقعاً روی داده و یا خود رویداد مربوط نمی‏‏شود، بلكه او فقط به توصیف آن چیزی می‏‏پردازد كه در نظر وی «تجلی» كرده است. بههمین خاطر در ادامه هرگاه می‏خواهد از خصوصیات موضوع و ابژه‏ی ادراك و نگاه خود سخن بگوید، خود را موظف می‏داند تا به تقریب و با احتیاط سخن گوید. به عنوان مثال در مورد چشمان زن اثیری می‏نویسد: «(...) چشمهای مهیب و افسونگر، چشمهایی كه مثل این بود كه بانسان سرزنش تلخی میزند (...).»[15](ص 18)

جمله «مثل این بود» به خواننده آنچه را كه واقعاً و در دنیای خارج رخ داده است، نمینمایاند، بلكه تنها استنباط راوی را از آنچه بر وی پدیدار شده است نشان می‏دهد. بدینترتیب در بخش نخست تردید نه در مقام فكر و معنا، بلكه همچون عنصری مربوط به دنیای محسوسات و قوای حسی جلوهگر می‏شود. خواننده نمی‏داند آنچه راوی برای او نقل می‏كند آیا واقعاً و بهطور كامل اتفاق افتاده یا این كه تماماً و یا حتی بخشی از آن، ناشی از توهم و یا قدرت خیال اوست.[16] می‏توان گفت كه تردید در بخش اول از برخورد دو قطب واقعیت ـ توهم بصری یا واقعیت ـ ایماژینر (دنیای فانتسم‏ها) به وجود می‏آید.

بنابراین بهطور خلاصه می‏توان گفت كه در بخش اول تردید از رابطه با دنیای واقعی و آنچه راوی در دنیای بیرون مشاهده می‏‏كند ملهم می‏شود، در حالی كه در بخش دوم تردید بیشتر در مورد صحت و درستی گفته‏ها و شنیده‏های راوی است و در نتیجه به افكار و پندارهای او برمی‏گردد. در بخش اول تردید در ادراكات و حواس پنجگانه (خصوصاً بینایی) عمل می‏‏كند، در بخش دوم حواس بهطور مستقیم مداخله ندارد و تردید در ساخت افكار و باورهای گاه انتزاعی گاه محسوس راوی رخ می‏‏نماید.



* این مقاله برای اولین بار در فصلنامه‌ی باران، شماره 2، تابستان 1382 به چاپ رسیده است.

[1] در این مقاله ما از چاپ یازدهم بوف کور که به سال 1344 توسط «کتابهای پرستو» انتشار یافته استفاده کردهایم و از این پس برای نقل قولهای خود از کتاب، تنها به ذکر صفحه اکتفا خواهیم کرد.

[2] آینه‏های دردارـ هوشنگ گلشیری ـ انتشارات نیلوفرـ 1371.

[3] همان، ص 5.

[4] برادران كارامازوف ـ فیودور داستایوسكی ـ ترجمه‏ی مشفق همدانی ـ انتشارات جاویدان ـ 1362 ـ صفحه 2.

[5] همان ، ص 3 .

[6] همان ، ص 3.

[7] در حالی كه در "آینه‏های دردار"، نویسنده نمی‏تواند بگوید:"او احتمالا در فرودگاه لندن بود."!

[8] منظور ما در اینجا از خواننده، "خواننده ی فرضی " است و نه خواننده ی واقعی ، خواننده واقعی و ناآگاه می‏تواند هیچ كدام از این پیچیدگی‏های یك اثر ادبی را در نظر نداشته باشد. حتی گاهی منتقدین ادبی نیز دچار چنین اشتباهات مهم و حساسی می‏شوند كه مسیر تحلیل شان را به كل نادرست می‏گرداند. به عنوان مثال جلال ستاری در كتاب " باز تاب اسطوره در بوف كور" پیر مرد خنزر پنزری را فاسق و لكاته را هرزه می‏نامد: " بوف كور به گمان من، داستان مسخ و دگردیسی دختری " اثیری" (...)، به لكاته ای هرزه است صاحب " روحی شیطانی " كه اینك همسر راوی است و پیرمرد خنزرپنزری، فاسق ترسناك او. (...) این زن هرزه ، دختر عمه ی راوی و خواهر شیری و همبازی دوران كودكی اوست ."(تاكید از ماست،ص66) در تمام اثر ستاری هیچگاه ما با تردید نویسنده در برابر سخنان راوی روبرو نیستیم. از قضاوت اخلاقی ایشان كه بگذریم ، می‏توان پرسید كه بر چه مبنایی منتقد سخن راوی را (خصوصاّ با تناقضات فراوانی كه در گفته ها و محتوای سخنان وی مشاهده می‏شود) بدون كوچكترین تردیدی ملاك و حجت واقعیت قرار داده‏اند؟ تمام نقد ایشان بر اساس چنین پیش پنداشت اعلام نشده و از اساس غلطی بنیان گذاشته شده است.

[9] به خاطر داشته باشیم كه راوی خالق متن به زمان حال واقعی و راوی در متن به زمان حال روایت تعلق دارد.

[10] به عنوان مثال می‏گوییم:"من فلانی را خیلی دوست داشتم"، یا "ما با هم خیلی صمیمی بودیم."

[11] " شاید همان دستمالی بود كه از شب اول عشق بازی خودش نگهداشته بود (...) ‘‘ص88 ،

‘‘(...) شاید به علت اینكه آخوند چند كلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختیار من گذاشته بوداز من بدش میآمد، شاید میخواست آزاد باشد ‘‘ (ص88د89)

[12] ‘‘ مثل این بود كه این لكاته از شكنجه ی من كیف و لذت میبرد، (...). ‘‘(ص91)

[13] ‘‘(...) مثل اینكه دردی كه مرا میخورد كافی نبود.‘‘ (ص91).

[14] ‘‘ گویا حركات ، افكار، آرزوها و عادات مردمان پیشین كه بتوسط این مثلها به نسلهای بعد انتقال داده شده ، یكی از واجبات زندگی بوده است (ص94)، ‘‘ گویا حس پرستاری مادری در او پیدا شده بود ،(...) ‘‘(ص99).

[15] در بخش اول و درباره‏ی زن اثیری، لغات و یا تركیباتی مانند «مثل» و «مثل این كه» فراوان به‌كار رفته است: «لبهایی كه مثل این بود تازه از یك بوسهی گرم طولانی جدا شده»(ص 19) ، «مثل اینكه من اسم او را قبلاً میدانسته ام. شراره چشم هایش، رنگش، بویش، حركاتش همه بهنظر من آشنا می‏آمد، مثل این كه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده (...)»(ص21) اساساً در بخش اول تفاوت میان فكر و ادراك مغشوش و ناپایدار است. بخش مهمی از افكار راوی در مورد زن اثیری، از ادراكات و مشاهداتش شكل گرفته‏اند. مثلاً در تمام جملات بالا، یك امر مشاهده شده بلافاصله در ذهن راوی به یك فكر تبدیل میشود. این از بین رفتن حد فاصل میان ادراك و فكر یا «ماده و روح» در آثار دیگر ادبی (مانند «اورلیا» اثر نروال و یا «لویی لامبر» نوشته‌ی بالزاك) نیز دیده می‏شود.

[16] اگر مثلاً راوی به جای آنچه در بالا آمد می‏نوشت: «چشم هایی كه به انسان سرزنش تلخی می‏زند»، خواننده خود را نه با آنچه در نظر راوی ظاهر شده ، بلكه آنچه واقعاً موجود بوده است روبرو می‏دید.