۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

هویت مردانه در گرو تمنای زن (روایتی روان‌کاوانه از بوف کور)




راوی هنگام نگارش روایت زندگی‏ خود در بخش دوم از کتاب بوف کور دو مشغله‏ی ذهنی عمده دارد. اولین مسأله به رابطه‏ی او در گذشته با همسرش برمی‏گردد و دومین مشغله‏ی ذهنی وی به هویت جنسی و مردانگی‏اش مربوط است. در این مقاله ما به معضل هویت جنسی در حیات روانی راوی که در بخش دوم کتاب بوف کور مطرح شده است، خواهیم پرداخت.


در تمام طول روایت دوم راوی با مشاهده‏ی مکرر خود در آینه به بررسی و تعقیب روند استحاله‏ی خویش از جوانی (و به زعم خود او «کودکی») ناخوش و ناتوان به پیرمردی قوی با نیرویی شگرف (که راوی او را تا عرش خدایان ارتقا می‏دهد) می‏پردازد. «غبار مرگی» که در ابتدای داستان در چشمان خمار و غم انگیز خود مشاهده کرده‌‌بود، در انتها جای خود را به «روحی تازه» و نیرویی مافوق بشری می‏دهد.

راوی این دو چهره‏ خود را تحت لوای دو نوع «من» گوناگون می‏شناسد و معرفی می‏کند. این گذار در واقع عبور از دوره‏ی کودکی و جوانی به دوره‏ی بلوغ جنسی و مردانگی است. دو «من» راوی (جوان ناخوش و پیرمرد) به قدری با یکدیگر متفاوتند که وی با دیدن خود در آینه - پس از آن‌که اولی جای خود را به دومی می‏سپارد و فرایند دگردیسی به اتمام می‏رسد- با کمال شگفتی احساس می‏کند که دیگر چهره‏اش باز شناختنی نیست:

ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «من» سابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد. (بوف کور - ص 78)

با این حال ظاهرا راوی این «من» دوم را که بر اثر تجزیه و مرگ «من سابق» ‏اش پدید آمده است، ادامه‏ی منطقی و اجتناب ناپذیر «من» اول خود می‏داند و به همین دلیل نیز هیچ «سد و مانعی» میان «من» فعلی و «من» قبلی‏اش نمی‏شناسد.

من سابق:

- گونه‏های سرخ، تن تب دار، چشم‏های خمار و غم انگیز
- صورت شکسته، محو و بی روح
- چشمان بیمار
- بدن رنجور
- حالت بچگانه

من فعلی:

- صورت باور نکردنی و ترسناک
- خنده‏های ترسناک، زننده و خراشیده و تهی
- تغییر لباس: عبای زرد، شال گردن پیچیده به دور صورت
- قوه‏ی مافوق بشر
- موهای سفید، لب دریده، چشم‏های بدون مژه، روح تازه، دیو درونی

تغییرات جسمانی راوی به شکلی واضح بیان‏گر تبدیل هیکلی «بچگانه» به پیکری با خصوصیات و ویژگی‏های مردانه است. در حقیقت رابطه‏ی میان «من سابق» و «من فعلی» همان رابطه‏ی میان پسر بچه و مرد بالغ است. از نظر روانی نیز تبدیل «من» اولی به دومی، تغییر از موجودی رنجور، ضعیف، خجالتی، شرمناک و بی روح (این خصوصیات «من» دوران كودكی راوی ما را به یاد مهرداد قهرمان داستان «عروسک پشت پرده» نیز می‏اندازد) به موجودی قوی، هراس آور و دریده است.

یکی از نکات مهم در این‌جا این است که ببینیم چگونه و تحت تاثیر چه عواملی چنین تغییر کیفی و بنیادی در حیات جسمانی و روانی راوی ایجاد گشته است. به چه دلایلی راوی‏ که در ابتدا و به قول خودش تمام زندگی‏اش «در یک فصل و یک حالت» گذشته است، به یک باره چنین تحول مهمی در روان و احساس و اندیشه و جسمش احساس می‏کند؟

در داستان زندگی راوی، تغییر هویت او در ارتباط و از خلال رابطه‏اش با لکاته روی می‏دهد. در حقیقت شکل‌گیری و شکست یا موفقیت او در کسب هویت مردانه، بستگی تنگاتنگ به رابطه‏ی او با زن دارد. در تمام طول روایت راوی و در ارتباط با همسرش، می‏توان وجود نوعی احساس ناتوانی، رنجوری، فرو دستی، کنش پذیری و بی‌شخصیتی را مشاهده کرد. تمامی این حالت‏ها در حقیقت از آن‌جایی با هویت مردانه‏ی او در ارتباط قرار می‏گیرند که هر کدام به نوعی مانع و سدی هستند بر سر راه دگردیسی به «من» دوم، منی که مهم‏ترین ویژگی‏اش حس قدرت، توانایی، برتری و کنش‏مندی است.

گویی رابطه با زن و برخورد با رانش‏ها و امیال زنانه است که او را در حالتی «بچگانه» و در دوره‏ی کودکی متوقف کرده و مانع از رشد و بلوغ جنسی او گشته است. نکته‏ی دیگری که در تایید این فرض می‏توان ارائه داد این است که هر دو موردی که راوی از حالت خمودگی و رنجوری خارج گشته حس می‏کند که به موجودی نیرومند تبدیل شده است به جنگ قدرت در رابطه با همسرش ارتباط دارد. بار نخست به زمانی برمی‏گردد که لکاته برای جویا شدن حال راوی به اتاقش می‏رود و وی به درشتی با او سخن می‏گوید.


او به طعنه پرسید که :«حالت چطوره؟» من جوابش دادم: «آیا تو آزاد نیستی؟ آیا هر چی دلت می‏خواهد نمی‌کنی، به سلامتی من چکار داری؟» (ص 154 )

برای اولین بار در داستان و تنها به این دلیل که متوجه می‏شود ظاهرا توانسته لکاته را از خود برنجاند، احساس قدرتی مافوق بشری تمام وجودش را در بر می‏گیرد. بار دوم نیز در زمانی اتفاق می‏افتد که راوی به زعم خویش با تکرار مجدد آزمون مار ناگ، به اتاق لکاته پا گذاشته و او را به قتل می‏رساند.

در حقیقت در داستان، در پی کشتن لکاته است که راوی تبدیل به پیرمرد خنزر پنزری (نماد قدرت، پدر، قانون، خدایان و در یک کلام نماد مردانگی در روان راوی) می‏شود. بدین ترتیب امیال زن واقعی نه تنها مهم‏ترین مانع بر سر راه احساس «مردانگی» و نیل به سوی هویت مردانه است بلکه مهار نمودن این امیال نیز تنها روش برای اثبات مردانگی و دست یابی به بلوغ مردانه است.

کنش پذیری مردانه و کنش‏مندی زنان

یکی از دلایل مهم و مرکزی سترونی راوی در برابر لکاته، واژگونی نقش‏های سنتی مرد به عنوان فاعل و عامل تاثیرگذار و زن به عنوان عنصر کنش پذیر و منفعل است. در روایت دوم این دو نقش به حد افراط واژگون گشته‏اند. زن در به نمایش گذاشتن امیال و همین طور ارضای آنها، به تمامی موجودی فعال است در حالی که مرد تا مرتبه‏ی انفعال کامل و ناتوانی مطلق نزول کرده است. لکاته بی هیچ عقب نشینی و یا سازشی، جهت رسیدن به خواسته‏هایش تلاش می‏کند و در این میان به راوی کوچک‏ترین شانسی برای مداخله در سیر ماجراها نمی‏دهد.
داستان زندگی زناشویی ایشان بر بالین جسد عمه و با بوسه‏ای که به میل و اراده‏ی لکاته بوده بدون آن که راوی بتواند از خود هیچ واکنشی نشان دهد، آغاز می‏شود.

در تمام این صحنه (که رابطه‏ی آنها را به طرزی برگشت ناپذیر تغییر می‏دهد) راوی فقط پیرو تصمیم و نظر لکاته است. پس از ازدواج نیز تنها خواست زن است که تعیین کننده است. لکاته به خود اجازه می‏دهد بی هیچ تردیدی از بزرگ‏ترین وظیفه‏ی متصور برای زن در قبال همسرش در جامعه‏ای سنتی سر باز زده از هم‌بستری با مرد امتناع ورزد. او نخست و بدون هیچ مشکلی بسترش را از راوی جدا می‏سازد و سپس وقتی با اصرار و پافشاری شوهر روبه‌رو می‏شود او را به کل و برای همیشه از اتاق خود می‏راند. پس از ازدواج و تا صحنه‏ی قتل که کمی بیش‏تر از دو سال و چهار ماه به طول می‏انجامد، راوی هیچگاه فرصت نمی‏یابد که حتی برای یک بار هم که شده صورت همسرش را ببوسد. در نظر راوی حتی ازدواجش با لکاته در نوعی انفعال مطلق رخ داده است:

اگر او را گرفتم، برای این بود که اول او به طرف من آمد. (ص 100)

خود این جمله به طرز واضح و جالبی، تناقض و ناهمخوانی میان زندگی زناشویی ایشان را با کادر جامعه‏ای سنتی (که خود را در کاربرد زبان آشکار می‏سازد) نشان می‏دهد. از یک سو، راوی در مقام مرد و با به کارگیری زبانِ در خدمتِ جامعه‏ی سنتی، به مقام فاعل ارتقاء یافته و زن مفعول جمله می‏شود (اگر او را گرفتم)، از سوی دیگر و در ادامه‏ی همان جمله به ناگهان و با توجه به آنچه در واقعیت رخ داده، به مرتبه‏ی انفعال و کنش پذیری هبوط می‏کند (برای این بود که اول او به طرف من آمد)!

در اینجا صورت زبان بیانگر و تابع کادر سنتی و اجتماعی‏ای است که راوی در آن می‏زید، در حالی که محتوای سخن او نشانگر تجربه‏ی شخصی و فردی اوست. تضاد میان قراردادهای اجتماعی و تجربه‏ی فرد به سادگی و با صراحت خود را از خلال همین جمله‏ی کوتاه آشکار می‏سازد. همچنین می‏توان از همین جا نتیجه گرفت که در چنین جامعه‏ای تمکین در مقابل میل زن در تضاد با مردانگی مرد قرار دارد.

در خارج از کادر زندگی زناشویی نیز زن بدون کوچک‏ترین ترس و حتی بدون کم‏ترین کوششی جهت پنهان کاری، معشوق اختیار می‏نماید. در اینجا نكته‏ی مهم این نیست كه آیا واقعا لكاته همان‌طور است كه راوی تصویر می‏كند، بلكه این احساس و افكار راوی و در نتیجه نحوه‏ی كاركرد دستگاه روانی اوست كه از اهمیت درجه اول برخوردار است. چون روایت بوف كور به اول شخص نوشته شده است، ما جز در مورد خود راوی روایت (و آن هم فقط در مورد حیات روانی وی) در مورد هیچ یک از قهرمانان دیگر نمی‏توانیم به طور مجزا و واقع‌گرایانه قضاوت كنیم.

نکته‏ای که در نگاه اول عجیب به نظر می‏آید این است که هر چند این زن است که فاسق‏های «طاق و جفت» دارد، این شوهر اوست که همیشه در حضورش خجول و شرمزده است! اما از زاویه‏ی نگاه ما به این موضوع چنین شرمی چندان غریب نمی‏نماید. در یک کلام می‏توان گفت که هبوط مرد به مرتبه‏ی «پست‏تر» و همچنین عدم کفایتش در به عهده گرفتن نقشی که جامعه به عنوان مرد بر دوش وی نهاده است، سبب گشته تا هر بار که در حضور همسرش قرار دارد، شرم سر تا پای وجودش را فرا گیرد. در حقیقت در مقابل زنی تا بدین پایه فعال، مستقل، قدرتمند و «عقل رس» راوی از حقارت، زبونی و «نامردی» خویش است که شرمنده است:

با ترس و وحشت دیدم که زنم بزرگ و عقل رس شده بود، در صورتی‌که خودم به حال بچگی مانده بودم.

و درست پس از چنین ملاحظه‏ای است که می‏نویسد:

راستش از صورت او، از چشمهایش خجالت می‏کشیدم! (ص 153)

این حس ناتوانی در رابطه با لکاته به تمامی هویت مردانه‏ی او را به پرسش می‏کشد. در جامعه‏ای سنتی و با فرهنگ اسلامی، یکی از شاخص‏های اصلی و نخستین هویت مردانه فعال و خود بسندگی مرد (خصوصا در قبال زن) است. در نظر راوی، این نادیده انگاشته شدن و لگد مال گشتن حس مردانگی‏اش است که وی را تا مرتبه‏ی کودک پایین آورده است.

در تمام روایت، راوی فقط دو بار موفق می‏شود تا با کوشش فراوان خود را به مرتبه‏ی فاعل و سوژه ارتقاء دهد. بار اول هنگامی است که لکاته ظاهرا برای خبر دار شدن از حال او به اتاقش پا می‏گذارد. این تنها باری در روایت است که لکاته به سوی راوی آمده جویای احوالش می‏شود. راوی نیز فرصت را غنیمت شمرده از سر غیض و کینه به او جواب سر بالا می‏دهد. در اینجا و برخلاف انتظار راوی اتفاق عجیب و خارق العاده‏ای رخ می‏دهد:

او همان زنی که گمان می‏کردم عاری از هرگونه احساسات است، از این حرکت من رنجید!

راوی با وجد و شوقی وافر متوجه می‏شود که ظاهرا می‏تواند منشا اثر باشد و لااقل خاطر لکاته را آزرده سازد. این حس قدرت که تا آن زمان به کل با آن بیگانه بود، به او لذت و کیفی «ورای بشری» که حتی خدایان نیز با آن نا آشنایند اهدا می‏کند. رنجش لکاته به او احساس برتری می‏دهد، برتری‏ای که در نظر وی آن چنان مهم می‏نماید که می‏نویسد:

در آن وقت به برتری خودم پی بردم، برتری خودم را به رجاله‏ها، به طبیعت، به خداها حس کردم. خداهایی که زاییده‏ی شهوت بشر هستند، یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر بودم؛ چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خود حس می‏کردم... (ص 155)

با این حال چنین احساس وجدی دیر زمانی نمی‏پاید و به محض آن که لکاته دوباره باز می‏گردد راوی خود را به پایش انداخته دامنش را می‏بوسد و زار می‏زند. درست در یک صفحه بعد و پس از این بازگشت مجدد به همان وضع همیشگی و احساس ضعف و ناتوانی مطلق، راوی از این كه لااقل توانسته موجب ترس دایه گردد، احساس رضایت می‏كند:

(...) دوده‏ها مثل برف سیاه روی دست و صورتم می‏نشست. وقتی دایه‏ام یک کاسه آش جو و تر پلو جوجه برایم آورد، از زور ترس و وحشت فریاد زد، عقب رفت و سینی شام از دستش افتاد. من خوشم آمد كه اقلا باعث ترس او شدم.» (ص 156)

دومین باری که چنین حس برتری‏ای به راوی دست می‏دهد، به پایان تراژیک داستان مربوط می‏شود. تنها راهی که برای راوی به منظور واژگون ساختن مجدد نقش‏ها باقی می‏ماند کشتن لکاته است! نفس کشتن، راوی را به مقام سوژه و کنش‏مندی ارتقاء می‏دهد و مرگ لکاته، زن را به موجودی کنش پذیر و منفعل مبدل می‏سازد. این بار نیز راوی می‏پندارد که به ابر قدرتی تبدیل گشته است. به همین منظور نیز اولین کاری که پس از قتل انجام می‏دهد رفتن به سوی آینه و ورانداز کردن خود در آن است. در واقع بدین ترتیب می‏خواهد تاثیر عمل خشونت بار و افراطی‏ خویش را هم‌زمان بر روان، فکر، جان، جسم و از همه مهم‏تر مردانگی‏اش بنگرد؛ این بار متوجه می‏شود که انجام عمل قتل او را تا مقام پیرمرد ارتقاء داده است. قتل زن او را از کودکی منفعل به «دیوی» قدرتمند، مخوف و فعال تبدیل می‏نماید که خود را در آینه با شمایل پیرمرد به نمایش می‏گذارد:

رفتم جلو آینه، ولی از شدت ترس دست‌هایم را جلو صورتم گرفتم - دیدم شبیه، نه، اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده - همه سفید شده بود، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشم‌هایم بدون مژه، یک مشت موی سفید از سینه‏ام بیرون زده بود و روح تازه‏ای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر می‌کردم. طور دیگر حس می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را از دست او - از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم، همین‌طور که دستم را جلو صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده. یک خنده‏ی سخت‏تر از اول که وجود مرا بلرزه انداخت. خنده‏ی عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله‏ی گمشده‏ی بدنم بیرون می‌آمد، خنده‏ی تهی که فقط در گلویم می‏پیچید و از میان تهی در می‌آمد - من پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. (ص 174 و 175)

از این زاویه پیرمرد نشانه و نماد هویت مردانه در روایت جامعه‏ی سنتی می‏باشد. او از یک سو با خدایان برابری می‏کند و از سوی دیگر برای راوی هم‌زمان تصویر پدری است که نماینده قانون و قدرت است. همانند سازی دیر رس و ناقص با تمثال پدر موجب می‏شود که او حضور خود و لکاته را در اتاق با وضع پدر در دخمه با مار ناگ هم طراز بیابد. هر چند راوی در انتها و برخلاف پدر که در آزمایش شکست خورده بود، پیروز و قدرتمند از آن بیرون می‏آید و مار ناگ (لکاته) را می‏کشد و بدین ترتیب به یک تیر دو نشان می‏زند.

هم از آزمون مادر سر بلند بیرون می‏آید و هم عاقبت بر امیال زنش چیره می‏گردد. در جامعه‌ای که راوی در آن می‌زید پیروزی در آزمون مادر و چیرگی بر امیال همسر، دو نبرد و پیکار مهم برای کسب مردانگی است.

بدین ترتیب در روان راوی بوف کور، معضل هویت مردانه در مرحله‏ی ادیپ با آزمایش مار ناگ که مادر برای پدر تکلیف کرده همراه است، یعنی با مبارزه و مصاف با امیال زن. بنابراین در روان راوی برای کسب هویت مردانه، دو زن در دو مرتبه و متعلق به دو زمان مختلف در مقابل یکدیگر قرار می‏گیرند؛ مادر و همسر.

برای خروج از کودکی و ارتقا تا مقام مرد زندگی مادر، باید به خواست مادر دال بر مواجهه و مصاف با مار ناگ تن در داد. اما در ایماژینر راوی هم‌زمان میان مار ناگ و همسر همانندسازی صورت گرفته و در واقع آزمون مادر، مهار، کنترل و رام ساختن زن در مرتبه‏ی همسر است. در یک کلام: برای تامین خواست مادر بایستی که خواست و میل زن به عنوان همسر را اگر نه نابود لااقل کنترل و تابع نمود. پیروزی بر زن و کنترل امیال و اراده‏ی اوست که مهم‌ترین چالش مردانگی به شمار می‏آید.


تمامی نقل‏ قول‏ها از بوف كور، از نسخه‏ی: صادق هدایت، بوف كور، انتشارات امیركبیر: كتاب‏های پرستو، چاپ دوازدهم، 1348، گرفته شده‏اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر